پنبه زن
|
ني لبك استيكس در مه بابك خرمدين عصر جديد غروب بتان شمر نامه تراوشات ذهني يك معلوم الحال اسلام و قرآن عمانوئيل پوچيسم سيفون خرافات شيعه ابوجهل
|
Sunday, March 12, 2006
شهري كه در آن محبت بود نميدانم در خواب بودم يا بيداري . ولي آن شهر را ديدم . شهري كه زياد به دنبال آن نگشته بودم . چون هچوقت انتظار وجودش را نداشتم . ولي بدون اينكه به فكرش باشم خيلي اتفاقي دروازه هاي آن را ديدم . آنچنان بر من نمايان شد كه معشوقه در روياهاي عاشق نمايان ميشه . آنهم در زماني كه هيچ انتظاري از آمدنش نيست . من در پرده روشنتر از واقعيت روياهايم شهري را ديدم حقيقي كه پر از محبت بود . در ابتدا خودم را ديدم كه در صحرايي بسيار گرم و جانسوز بي هدف دارم راه ميروم . نميدانم به كجا . شايد بي هدف تر از هميشه فقط ميرفتم در حالي كه خودم هم نميدانستم قراره به كجا برسم . گرما رمقم را بريده بود . خيلي تشنه بودم . خورشيد جان و بدنم را ميسوزاند . گرماي خود را به شدت دردل صحرا فرو ميريخت . مانند اين بود كه ميخواهد از صحرا و هرآنچه كه در آن هست انتقام بگيره . نفرت عميق او شعله هاي اين آتش را لحظه لحظه بيشتر ميكرد . او هم مثل من صحرا و اهل آن را ديده بود . خوب ميدانست كه از دامان آن چيزي جز دزد و راهزن و پاره اي افكار ماليخوليايي به عمل نميآيد . به خاطر همين يكبار و براي هميشه تصميم بر سوزاندن آن گرفته بود . من هم دوست داشتم كه اين صحرا بسوزه اگرچه خودم هم در آن بودم . نفرت من از اين صحرا آنقدر عميق بود كه دوست داشتم هيزم سوزاندن چنين صحرايي شوم كه پر از بوته هاي جهل و نااميديست . در همين حال بودم كه دروازه هاي آن شهر را ديدم . بدون اينكه هدفي داشته باشم ناخودآگاه به سمت آنجا كشيده شدم . خيلي زودتر از آنچه فكرش را ميكردم به آنجا رسيدم . بر خلاف انتظارم در آن شهر ديگر اثري از صحرا نبود . درختاني داشت بسيار بلند و سر به فلك كشيده . آنقدر بلند كه نك آنها به هيچ وجه ديده نميشد . گل هايي داشت بسيار معطر و خشبو كه عطر آنها آدم را گيج و مدهوش ميساخت . دم در دروازه شهر پيرمردي ايستاده بود كه خيلي پير و كهنسال بود . موهاي بسيار بلند و سفيدي داشت كه مثل برفي كه زير آفتاب قرار ميگيره ميدرخشيد . چشمان بسيار نافذي داشت و لبخندي شيريني بر لبانش نقش بسته بود . آنقدر پير بود كه ميتونستي او را موجودي ازلي و ابدي تلقي كني . تاجي بسيار مفخر بر سر داشت كه نميشد قيمتي براي آن تعيين كرد . نزديك شدم و خواستم سلام كنم . ولي قبل از اينكه چيزي بگويم او جلو آمد و با لبخندي دوستانه بهم گفت سلام فرزند من . من كه جا خورده بودم هاج و واج او را نگاه ميكردم . او بدون معطلي من رو بغل كرد و پيشاني من را بوسيد . وقتي لذت بوسه پدرانه او را درك ميكردم ناخودآگاه حس كردم اين پيرمرد را از جايي ميشناسم . ولي كجا نميدانم . هر چي فكر ميكردم و هر چقدر به حافظم فشار مياوردم نميدانستم كه او را كي و كجا ديده ام . حتي احساس ميكردم كه اين اولين بوسه او نيست . براي همين تصميم گرفتم اسم او را بپرسم . خيلي آرام در چشمانش نگاه كردم . ولي اينبار هم بدون اينكه من چيزي بگويم كه گفت هان پسرم . مثل اينكه ميخواي اسم من رو بدوني . به من ميگويند بابا نوروز . اين شهر هم كه بهش اومدي رو بهش ميگويند شهر صفا . كار من اينه كه هر روز روز نويي را به اين شهر ميارم كه مثل هيچ روز قبلي نيست . با اينكار هر روز شهر را تر و تازه و شاداب نگه ميدارم . تو شهر صفا هيچ روزي نيست كه مثل ديروزش باشه . فردا هم خيلي قشنگ تر از امروز هميشه در راهه . اينجا كسي غم و غصه رو نميشناسه . نااميدي اصلا وجود نداره . هيچ چيزي كهنه نميشه و هيچكسي پير نميشه . چون همه هر روز كه مياد مثل يك روز جديد متولد ميشوند . به خاطر همين هر روز در شهر صفا روز جشنه . اين درختها رو ببين . هيچكدام را نميشه سني براش تعيين كرد . به خاطر اينه كه گذر زمان چيزي جز بلند تر و ريشه دار شدن به آنها نميده . در شهر صفا همه چيز و همه كس مثل اين درخت ها هستند . مردم اين شهر هم همه من رو باباي خودشون ميدانند . واقعا هم من باباشون هستم . چون هر روز دارم باعث تولدشون ميشم . بهش گفتم بابا نوروز . باباي من هم ميشي . لبخند شيريني زد و گفت پسرم . همون اول كه تو را فرزندم خطاب كردم معنيش اين بود تو هم از فرزندان من هستي . در شهر صفا تعارف و خالي بندي جايگاهي نداره . هر چي كه ميگوييم حقيقيه . بابا نوروز خيلي مهربون و صميمي داشت با من صحبت ميكرد . مثل اين بود كه صد ساله من رو ميشناسه . آنقدر نگاهش مهربون بود كه هر لحظه دوست داشتم بپرم و موهاي سفيدش رو ماچ كنم . او هم اونقدر با من ساده و صميمي صحبت ميكردم كه انگار هيچ كس را به اندازه من دوست نداره . بهش گفتم بابا نوروز . ميشه شهر صفا رو ببينم . ميخوام گوشه و كنار اين شهر رو ببينم . با مردمش آشنا بشم . گفت البته پسرم . فقط قبلش بايد از شراب شهر صفا بنوشي . شراب اينجا را هيچ كجا نداره . بعد دست كرد و از خرجينش شيشه شرابي را بيرون اورد و به دست من داد . از رنگ شرابش مشخص بود كه از اون شراب هاي جا افتاده و اصل و نسب دار هست كه يك جرعه از آن ميتونه آدم را به دنيايي آرزوها ببره . در شيشه شراب را باز كردم و از آن نوشيدم . تندي دلچسبي داشت . تندي آن به تدريج در بدنم تبديل به گرما ميشد و آرام آرام ميرفت كه در تك تك سلولهاي بدنم رخنه كنه. حسي به من ميگفت كه حتي يك قطره از اين شراب را هم نبايد هدر بدي . چون اين شراب زنده است و جان دارد . به دقت از آن مينوشيدم جوري كه حتي يك قطره از آن هم بر روي زمين نميرخت . كم كم مستي آن داشت مرا فرا ميگرفت . مستيي كه هيچوقت قبلاً مشابه آن را تجربه نكرده بودم .حواسم به شكل عجيبي فعال تر شده بود . چيزهايي را ميفهميدم كه هيچوقت برايم قابل درك نبودند . از هر عنصري در طبيعت صدايي ميامد . مثل اين بود كه هر كدام پيامي دارند . صداهاي آنها اگرچه شبيه به هم نبود . ولي وقتي در كنار هم قرار ميگرفت يك موسيقي واحد را مينواخت . اشباهي را ميديم كه همه در حال رقص و پايكوبي بودند . همينطوري ميامدند و ميگذشتند . بعضي از آنها توجهشون به من جلب ميشد و براي لحظاتي نگاهشون رو به من ميدوختند . ولي اكثراً بدون اينكه توجهي به من داشته باشند ميامدند و ميگذشتند. سرودهايي را به زبان هايي ميخواندند كه براي من اصلاً قابل فهم نبود . بابا نوروز هم در كنار من بود . حضور او به من قوت قلب ميداد . در كنار او ميتوانستم باور كنم كه شهر گمشده در روياهايم را يافته ام . كم كم با هم راهي را كه منتهي به مركز شهر صفا ميشد را در پيش گرفتيم . از كوچه و پسكوچه هاي شهر ميگذشتيم بدون اينكه كسي كاري به كارمون داشته باشه . گويا اصلاً كسي ما را نميديد . مردم آنچنان غرق در افكار طلايي خود بودند كه به ندرت متوجه اطرافشون ميشدند . هيچ كسي آنجا بيكارنبود . به نظر ميامد همه با هم در حال حركتند . تعامل و همكاري آنها به شهر نظم و آرامش خاصي را ميبخشيد . هيچ تضادي وجود نداشت و هيچكس كار ديگري را خنثي نميكرد . به تمام معنا يك شهر زنده بود كه همه با هم همكاري ميكردند . چيزي كه توجه من را خيلي به خودش جلب كرد اين بود كه مردم شهر اكثراً لخت و عريان در شهر ميگشتند. وقتي دليلش را از بابا نوروز پرسيدم گفت مردم اينجا اگر سردشون بشه لباس ميپوشند. در غير اينصورت از لباس به عنوان پوشش استفاده نميكنند . اينجا همه همانطوري هستند كه به دنيا آمده اند و همانطوري زندگي ميكنند كه ميخواهند. عرياني آنها گوياي صداقتي هست كه هميشه در شهر صفا وجود دارد . مردم اينجا با هم شادي ميكنند . با هم غمگين ميشوند . با هم از زندگي لذت ميبرند . هيچ محدوديتي هم در روابط بين آدمها نيست . اينجا همه بزرگترها پدر و مادر كوچكترها هستند . كوچكترها هم همه بزرگ ها را پدر و مادر حقيقي خودشان ميدانند . پدر و مادر هيچكس به طور خاص مشخص نيست چون بچه ها اينجا از وقتي چشم باز ميكنند همه را پدر و مادر خودشان ميبنند . شهر صفا يك خانواده است كه هيچ قانوني در آن وجود ندارد . همه چيز در آن آزاد است مگر دروغ گفتن و تنبلي . پرسيدم يعني ازدواج و تشكيل خانواده در شهر صفا وجود ندارد . گفت نه . اينجا هر كسي كه بخواهد با ديگري رابطه پيدا ميكند . اگر بچه اي هم از اين رابطه توليد شد همه مردم خود را پدر و مادر او ميدانند و براي بزرگ كردن او تلاش ميكنند . در شهر ما مهمترين چيز رسيدگي به بچه هاست كه بايد در كمال صحت و سلامتي بزرگ بشوند و هيچ كمبودي را حس نكنند . از نظر عاطفي هم مردم ما آنقدر به هم نزديك هستند كه هيچ رقابتي براي پيدا كردن جفت در بين آنها نيست . هيچ كس ديگري را متعلق به خودش نميداند و همه به هم تعلق دارند . همينطوري كه ميرفتيم به بازار شهر صفا رسيديم . هر چيزي كه فكرش رو بكنيد در اين بازار به فراواني وجود داشت . هيچ داد و ستدي هم در كار نبود . هر كسي هر چيزي را كه داشت در بازار براي ديگران ميگذاشت و هر كس هم نيازي داشت از آنجا برميداشت . نه پولي رد و بدل ميشد . نه فروشنده و خريدار مشخص بودند . مثل اين بود كه مردم شهر همه با هم سر يك سفره نشسته بودند و هر از آنچه كه داشتند با هم استفاده ميكردند . بابا نوروز گفت اينجا در شهر ما هيچ كمبودي وجود ندارد . چون هيچكس دارايي خصوصي براي خودش ندارد كه ديگران را از استفاده از آن منع كند . امكانات در اختيار همه هست و هر كسي هر چيزي را كه دارد متعلق به ديگران ميداند . در شهر ما نه دزدي ميشود . نه مردم براي بدست آوردن يك لقمه نون به جان هم ميافتند . همه با صلح و صفا در كنار هم كار ميكنند تا آنچه لازم دارند براي خودشان و ديگران فراهم كنند . بعداً هم كه از كارشون فارق شدند در جشن هاي گروهي كه ما هر شب داريم شركت ميكنند و آنقدر خوش ميگذرانند كه فرداي ان روز هرگز خستگي كار ديروز را به خاطر نمياورند . تا يادم نرفته بگم . ما اينجا هر شب جشن داريم . هر كسي كه خوابش نمياد مياد و در جشن شبانه شركت ميكنه . بعد هم كه خوب خورد و نوشيد و لذت بود ميره و ميخوابه تا فردا را در شاديي بيشتر از امروز آغاز كنه . پرسيدم يعني هيچوقت مشكلي در شهر محبت پيش نمياد . درگيريي دعوايي چيزي . به هر حال بين چند ادم زنده اختلاف نظر پيش مياد . گفت نه پسرم . دعوا و درگيري به اون معنايي كه تو فكر ميكني اصلا اينجا وجود نداره . اينجا همه با هم راحتند . همه همديگر را دوست دارند . به همديگر عشق ميورزد . هيچوقت كسي بد كسي رو نميخواد چون از بچگي همه ياد گرفتند كه در شهر صفا با عشق و محبت با هم زندگي كنند . اختلاف عقيده هم اگرچه كه هست ولي هيچوقت منجر به جدال و درگيري نميشه . اينجا همه اين حقيقت را پذيرفته اند كه هر كسي دنيايي براي خودش داره و از يك ديدگاه آن دنيا رو نگاه نميكنه . اگر چه همه در يك شهر زندگي ميكنند . ولي روياهاي آنها هيچ شباهتي به هم نداره . اينجا هر كسي روياهاي خاص خودش را داره و كتاب زندگيش را به يك شكل ميخونه . اينجا آواي موسيقي ها يكي نيست . كتاب هاي شعر از روي يكديگر كپي نميشوند . تكرار و روزمرگي به هيچ عنوان وجود نداره چون فرداهاي امروز بدون اينكه ديگران برايش تصميم گرفته باشند مستقل از امروز فرا ميرسه . در شهر محبت هيچ ابهامي در رفتار آدمها با همديگه نيست . هيچكس نيست كه ديگري را نفهمه . اينجا آنقدر قلب ها به هم نزديكه كه اختلاف عقايد چيزي جز سايه هاي يك نقاشي در تابلويي كه نقش شهر محبت را ترسيم ميكنه نيست . سايه هايي كه همه ان را به عنوان نقشه هايي گذرا نگاه ميكنند . نقش هايي كه هيچ تضميني براي تداوم آنها نيست . اين عشق و محبته كه در قلب مردم ما پيوسته جاويدان هست . بابا نوروز خيلي قشنگ حرف ميزد . قشنگ تر از حرفهاي او نقش هايي از محبت بود كه من در شهر صفا ميديدم . نقش هايي كه آرزو ميكردم روزي قسمتي از زندگاني من بشه و. از رويا به دنياي سرد و يخي من بياد . در همين اوصاف بابا نوروز دوباره لب به سخن گشود . به من گفت . ميدوني پسرم هيچ رويايي نيست كه دوام داشته باشه مگر اينكه آدمها با تلاش خود آن را به حقيقت برسانند . رويايي كه الان داري ميبني اگر چه خيلي واقعي هست ولي شهر صفا و عشق و محبت آن نميتونه وجود داشته باشه مگر اينكه روزي آدمها به اين درجه از فهم و معرفت برسند كه هيچ چيزي بالاتر از اينكه آدمها با عشق و محبت در كنار هم زندگي كنند نيست . اگر مردم بدانند كه چقدر ميتوانند همديگر را دوست داشته باشند . اگر مردم به جاي اينكه اختلافات و تفاوت هاي خود را به يكديگر عرض كنند عشق و دوستيها را با همديگر به اشتراك بگذارند اين دنيا ديگر دوري و دشمني باقي نميمونه . دنيا سراسر ميشه مدرسه عشق و همه شهرها رنگ صفا و يكرنگي ميگرند . اونوقته كه يخها همه آب ميشند و چشمه سارهاي بهار نوروز به طبيعت جان تازه ميدهند . شهر صفا اگرچه كه يك روياست ولي هيچ روياي خوبي نيست كه روزي به حقيقت نرسه . اگر آدمها براي دست يافتن به آن تلاش كنند . بابا نوروز داشت مثل يك پدر مهربون براي من حرف ميزدم . كلام او آنقدر شيرين بود كه مثل شبنم صبحگاهي در گل قلبم مينشست . آنقدر با قدرت و صلابت صحبت ميكرد كه يك لحظه فكر كردم نكنه او خدا باشه . من من كنان ازش پرسيدم بابا نوروز . تو خدا نيستي ؟ بابا نروز لبخندي زد و گفت پسرم . هر كدوم از ما آدمها كه محبت خود را از ديگران دريغ نميداريم خدا هستيم . شايد از خدا هم مهربان تر باشيم . مردم شهري كه جرعه جرعه شراب عشق را از دست همديگر مينوشند ديگر احتياجي به خدا ندارند . خداي آنها در بين شهرشون زندگي ميكنه .خدايي كه از خداهاي مردم بي محبت بسيار قدرت مند تر . تواناتر و پايدارتره . اگر باور نميكني نگاه كن . ببين خدا چگونه داره در وجب به وجب شهر صفا راه ميره . خدايي كه هيچوقت دروغ نميگه . هيچوقت محبت خودشرا از ديگري دريغ نميكنه . خدايي كه ميبخشه چون كارش بخشيدنه . خدايي كه ديگران گشتند و نيافتند و ما در روابط انساني خود آن را پيدا كرديم . بابا نوروز داشت براي من حرف ميزد ولي چهره او لحظه به لحظه كمرنگ و كمرنگ تر ميشه . شهر صفا هم با همه صحنه هاي دل انگيزي كه داشت كم كم داشت از پرده روياهاي من محو ميشد . اگرچه صحنه هاي شهري كه در آن محبت بود داشتند از مقابل ديدگان من فرار ميكردند . ولي احساس ميكردم كه دوري بين من و آنچه كه امروز در روياهايم ديدم ذيگر نخواهد افتاد . چون از فردا من زنده ام تا روياي شهر محبت را به واقعيت برسانم . تا دنياي يخي من تبديل به شهري بشه كه در آن حقيقتاً محبت بود . |
|