blog*spot
blog*spot
get rid of this ad | advertise here
--> پنبه زن

پنبه زن

دوستان وبلاگ نويس
اعتراض
ني لبك
استيكس
در مه
بابك خرمدين
عصر جديد
غروب بتان
شمر نامه
تراوشات ذهني يك معلوم الحال
اسلام و قرآن
عمانوئيل
پوچيسم
سيفون
خرافات شيعه
ابوجهل


معرفان اسلام واقعي
تروريست
Wednesday, February 06, 2013
 
سلام . من پنبه زن هستم . خیلی هیجان داره که بعد از این همه مدت به وبلاگم برگشتم . فقط میخوام بدونم که کسی هنوز این وبلاگ را میخونه تا باز شروع به نوشتن کنم؟
Sunday, March 12, 2006
 
شهري كه در آن محبت بود

نميدانم در خواب بودم يا بيداري . ولي آن شهر را ديدم . شهري كه زياد به دنبال آن نگشته بودم . چون هچوقت انتظار وجودش را نداشتم . ولي بدون اينكه به فكرش باشم خيلي اتفاقي دروازه هاي آن را ديدم . آنچنان بر من نمايان شد كه معشوقه در روياهاي عاشق نمايان ميشه . آنهم در زماني كه هيچ انتظاري از آمدنش نيست . من در پرده روشنتر از واقعيت روياهايم شهري را ديدم حقيقي كه پر از محبت بود . در ابتدا خودم را ديدم كه در صحرايي بسيار گرم و جانسوز بي هدف دارم راه ميروم . نميدانم به كجا . شايد بي هدف تر از هميشه فقط ميرفتم در حالي كه خودم هم نميدانستم قراره به كجا برسم . گرما رمقم را بريده بود . خيلي تشنه بودم . خورشيد جان و بدنم را ميسوزاند . گرماي خود را به شدت دردل صحرا فرو ميريخت . مانند اين بود كه ميخواهد از صحرا و هرآنچه كه در آن هست انتقام بگيره . نفرت عميق او شعله هاي اين آتش را لحظه لحظه بيشتر ميكرد . او هم مثل من صحرا و اهل آن را ديده بود . خوب ميدانست كه از دامان آن چيزي جز دزد و راهزن و پاره اي افكار ماليخوليايي به عمل نميآيد . به خاطر همين يكبار و براي هميشه تصميم بر سوزاندن آن گرفته بود . من هم دوست داشتم كه اين صحرا بسوزه اگرچه خودم هم در آن بودم . نفرت من از اين صحرا آنقدر عميق بود كه دوست داشتم هيزم سوزاندن چنين صحرايي شوم كه پر از بوته هاي جهل و نااميديست . در همين حال بودم كه دروازه هاي آن شهر را ديدم . بدون اينكه هدفي داشته باشم ناخودآگاه به سمت آنجا كشيده شدم . خيلي زودتر از آنچه فكرش را ميكردم به آنجا رسيدم . بر خلاف انتظارم در آن شهر ديگر اثري از صحرا نبود . درختاني داشت بسيار بلند و سر به فلك كشيده . آنقدر بلند كه نك آنها به هيچ وجه ديده نميشد . گل هايي داشت بسيار معطر و خشبو كه عطر آنها آدم را گيج و مدهوش ميساخت . دم در دروازه شهر پيرمردي ايستاده بود كه خيلي پير و كهنسال بود . موهاي بسيار بلند و سفيدي داشت كه مثل برفي كه زير آفتاب قرار ميگيره ميدرخشيد . چشمان بسيار نافذي داشت و لبخندي شيريني بر لبانش نقش بسته بود . آنقدر پير بود كه ميتونستي او را موجودي ازلي و ابدي تلقي كني . تاجي بسيار مفخر بر سر داشت كه نميشد قيمتي براي آن تعيين كرد . نزديك شدم و خواستم سلام كنم . ولي قبل از اينكه چيزي بگويم او جلو آمد و با لبخندي دوستانه بهم گفت سلام فرزند من . من كه جا خورده بودم هاج و واج او را نگاه ميكردم . او بدون معطلي من رو بغل كرد و پيشاني من را بوسيد . وقتي لذت بوسه پدرانه او را درك ميكردم ناخودآگاه حس كردم اين پيرمرد را از جايي ميشناسم . ولي كجا نميدانم . هر چي فكر ميكردم و هر چقدر به حافظم فشار مياوردم نميدانستم كه او را كي و كجا ديده ام . حتي احساس ميكردم كه اين اولين بوسه او نيست . براي همين تصميم گرفتم اسم او را بپرسم . خيلي آرام در چشمانش نگاه كردم . ولي اينبار هم بدون اينكه من چيزي بگويم كه گفت هان پسرم . مثل اينكه ميخواي اسم من رو بدوني . به من ميگويند بابا نوروز . اين شهر هم كه بهش اومدي رو بهش ميگويند شهر صفا . كار من اينه كه هر روز روز نويي را به اين شهر ميارم كه مثل هيچ روز قبلي نيست . با اينكار هر روز شهر را تر و تازه و شاداب نگه ميدارم . تو شهر صفا هيچ روزي نيست كه مثل ديروزش باشه . فردا هم خيلي قشنگ تر از امروز هميشه در راهه . اينجا كسي غم و غصه رو نميشناسه . نااميدي اصلا وجود نداره . هيچ چيزي كهنه نميشه و هيچكسي پير نميشه . چون همه هر روز كه مياد مثل يك روز جديد متولد ميشوند . به خاطر همين هر روز در شهر صفا روز جشنه . اين درختها رو ببين . هيچكدام را نميشه سني براش تعيين كرد . به خاطر اينه كه گذر زمان چيزي جز بلند تر و ريشه دار شدن به آنها نميده . در شهر صفا همه چيز و همه كس مثل اين درخت ها هستند . مردم اين شهر هم همه من رو باباي خودشون ميدانند . واقعا هم من باباشون هستم . چون هر روز دارم باعث تولدشون ميشم . بهش گفتم بابا نوروز . باباي من هم ميشي . لبخند شيريني زد و گفت پسرم . همون اول كه تو را فرزندم خطاب كردم معنيش اين بود تو هم از فرزندان من هستي . در شهر صفا تعارف و خالي بندي جايگاهي نداره . هر چي كه ميگوييم حقيقيه . بابا نوروز خيلي مهربون و صميمي داشت با من صحبت ميكرد . مثل اين بود كه صد ساله من رو ميشناسه . آنقدر نگاهش مهربون بود كه هر لحظه دوست داشتم بپرم و موهاي سفيدش رو ماچ كنم . او هم اونقدر با من ساده و صميمي صحبت ميكردم كه انگار هيچ كس را به اندازه من دوست نداره . بهش گفتم بابا نوروز . ميشه شهر صفا رو ببينم . ميخوام گوشه و كنار اين شهر رو ببينم . با مردمش آشنا بشم . گفت البته پسرم . فقط قبلش بايد از شراب شهر صفا بنوشي . شراب اينجا را هيچ كجا نداره . بعد دست كرد و از خرجينش شيشه شرابي را بيرون اورد و به دست من داد . از رنگ شرابش مشخص بود كه از اون شراب هاي جا افتاده و اصل و نسب دار هست كه يك جرعه از آن ميتونه آدم را به دنيايي آرزوها ببره . در شيشه شراب را باز كردم و از آن نوشيدم . تندي دلچسبي داشت . تندي آن به تدريج در بدنم تبديل به گرما ميشد و آرام آرام ميرفت كه در تك تك سلولهاي بدنم رخنه كنه. حسي به من ميگفت كه حتي يك قطره از اين شراب را هم نبايد هدر بدي . چون اين شراب زنده است و جان دارد . به دقت از آن مينوشيدم جوري كه حتي يك قطره از آن هم بر روي زمين نميرخت . كم كم مستي آن داشت مرا فرا ميگرفت . مستيي كه هيچوقت قبلاً مشابه آن را تجربه نكرده بودم .حواسم به شكل عجيبي فعال تر شده بود . چيزهايي را ميفهميدم كه هيچوقت برايم قابل درك نبودند . از هر عنصري در طبيعت صدايي ميامد . مثل اين بود كه هر كدام پيامي دارند . صداهاي آنها اگرچه شبيه به هم نبود . ولي وقتي در كنار هم قرار ميگرفت يك موسيقي واحد را مينواخت . اشباهي را ميديم كه همه در حال رقص و پايكوبي بودند . همينطوري ميامدند و ميگذشتند . بعضي از آنها توجهشون به من جلب ميشد و براي لحظاتي نگاهشون رو به من ميدوختند . ولي اكثراً بدون اينكه توجهي به من داشته باشند ميامدند و ميگذشتند. سرودهايي را به زبان هايي ميخواندند كه براي من اصلاً قابل فهم نبود . بابا نوروز هم در كنار من بود . حضور او به من قوت قلب ميداد . در كنار او ميتوانستم باور كنم كه شهر گمشده در روياهايم را يافته ام . كم كم با هم راهي را كه منتهي به مركز شهر صفا ميشد را در پيش گرفتيم . از كوچه و پسكوچه هاي شهر ميگذشتيم بدون اينكه كسي كاري به كارمون داشته باشه . گويا اصلاً كسي ما را نميديد . مردم آنچنان غرق در افكار طلايي خود بودند كه به ندرت متوجه اطرافشون ميشدند . هيچ كسي آنجا بيكارنبود . به نظر ميامد همه با هم در حال حركتند . تعامل و همكاري آنها به شهر نظم و آرامش خاصي را ميبخشيد . هيچ تضادي وجود نداشت و هيچكس كار ديگري را خنثي نميكرد . به تمام معنا يك شهر زنده بود كه همه با هم همكاري ميكردند . چيزي كه توجه من را خيلي به خودش جلب كرد اين بود كه مردم شهر اكثراً لخت و عريان در شهر ميگشتند. وقتي دليلش را از بابا نوروز پرسيدم گفت مردم اينجا اگر سردشون بشه لباس ميپوشند. در غير اينصورت از لباس به عنوان پوشش استفاده نميكنند . اينجا همه همانطوري هستند كه به دنيا آمده اند و همانطوري زندگي ميكنند كه ميخواهند. عرياني آنها گوياي صداقتي هست كه هميشه در شهر صفا وجود دارد . مردم اينجا با هم شادي ميكنند . با هم غمگين ميشوند . با هم از زندگي لذت ميبرند . هيچ محدوديتي هم در روابط بين آدمها نيست . اينجا همه بزرگترها پدر و مادر كوچكترها هستند . كوچكترها هم همه بزرگ ها را پدر و مادر حقيقي خودشان ميدانند . پدر و مادر هيچكس به طور خاص مشخص نيست چون بچه ها اينجا از وقتي چشم باز ميكنند همه را پدر و مادر خودشان ميبنند . شهر صفا يك خانواده است كه هيچ قانوني در آن وجود ندارد . همه چيز در آن آزاد است مگر دروغ گفتن و تنبلي . پرسيدم يعني ازدواج و تشكيل خانواده در شهر صفا وجود ندارد . گفت نه . اينجا هر كسي كه بخواهد با ديگري رابطه پيدا ميكند . اگر بچه اي هم از اين رابطه توليد شد همه مردم خود را پدر و مادر او ميدانند و براي بزرگ كردن او تلاش ميكنند . در شهر ما مهمترين چيز رسيدگي به بچه هاست كه بايد در كمال صحت و سلامتي بزرگ بشوند و هيچ كمبودي را حس نكنند . از نظر عاطفي هم مردم ما آنقدر به هم نزديك هستند كه هيچ رقابتي براي پيدا كردن جفت در بين آنها نيست . هيچ كس ديگري را متعلق به خودش نميداند و همه به هم تعلق دارند . همينطوري كه ميرفتيم به بازار شهر صفا رسيديم . هر چيزي كه فكرش رو بكنيد در اين بازار به فراواني وجود داشت . هيچ داد و ستدي هم در كار نبود . هر كسي هر چيزي را كه داشت در بازار براي ديگران ميگذاشت و هر كس هم نيازي داشت از آنجا برميداشت . نه پولي رد و بدل ميشد . نه فروشنده و خريدار مشخص بودند . مثل اين بود كه مردم شهر همه با هم سر يك سفره نشسته بودند و هر از آنچه كه داشتند با هم استفاده ميكردند . بابا نوروز گفت اينجا در شهر ما هيچ كمبودي وجود ندارد . چون هيچكس دارايي خصوصي براي خودش ندارد كه ديگران را از استفاده از آن منع كند . امكانات در اختيار همه هست و هر كسي هر چيزي را كه دارد متعلق به ديگران ميداند . در شهر ما نه دزدي ميشود . نه مردم براي بدست آوردن يك لقمه نون به جان هم ميافتند . همه با صلح و صفا در كنار هم كار ميكنند تا آنچه لازم دارند براي خودشان و ديگران فراهم كنند . بعداً هم كه از كارشون فارق شدند در جشن هاي گروهي كه ما هر شب داريم شركت ميكنند و آنقدر خوش ميگذرانند كه فرداي ان روز هرگز خستگي كار ديروز را به خاطر نمياورند . تا يادم نرفته بگم . ما اينجا هر شب جشن داريم . هر كسي كه خوابش نمياد مياد و در جشن شبانه شركت ميكنه . بعد هم كه خوب خورد و نوشيد و لذت بود ميره و ميخوابه تا فردا را در شاديي بيشتر از امروز آغاز كنه .
پرسيدم يعني هيچوقت مشكلي در شهر محبت پيش نمياد . درگيريي دعوايي چيزي . به هر حال بين چند ادم زنده اختلاف نظر پيش مياد . گفت نه پسرم . دعوا و درگيري به اون معنايي كه تو فكر ميكني اصلا اينجا وجود نداره . اينجا همه با هم راحتند . همه همديگر را دوست دارند . به همديگر عشق ميورزد . هيچوقت كسي بد كسي رو نميخواد چون از بچگي همه ياد گرفتند كه در شهر صفا با عشق و محبت با هم زندگي كنند . اختلاف عقيده هم اگرچه كه هست ولي هيچوقت منجر به جدال و درگيري نميشه . اينجا همه اين حقيقت را پذيرفته اند كه هر كسي دنيايي براي خودش داره و از يك ديدگاه آن دنيا رو نگاه نميكنه . اگر چه همه در يك شهر زندگي ميكنند . ولي روياهاي آنها هيچ شباهتي به هم نداره . اينجا هر كسي روياهاي خاص خودش را داره و كتاب زندگيش را به يك شكل ميخونه . اينجا آواي موسيقي ها يكي نيست . كتاب هاي شعر از روي يكديگر كپي نميشوند . تكرار و روزمرگي به هيچ عنوان وجود نداره چون فرداهاي امروز بدون اينكه ديگران برايش تصميم گرفته باشند مستقل از امروز فرا ميرسه . در شهر محبت هيچ ابهامي در رفتار آدمها با همديگه نيست . هيچكس نيست كه ديگري را نفهمه . اينجا آنقدر قلب ها به هم نزديكه كه اختلاف عقايد چيزي جز سايه هاي يك نقاشي در تابلويي كه نقش شهر محبت را ترسيم ميكنه نيست . سايه هايي كه همه ان را به عنوان نقشه هايي گذرا نگاه ميكنند . نقش هايي كه هيچ تضميني براي تداوم آنها نيست . اين عشق و محبته كه در قلب مردم ما پيوسته جاويدان هست . بابا نوروز خيلي قشنگ حرف ميزد . قشنگ تر از حرفهاي او نقش هايي از محبت بود كه من در شهر صفا ميديدم . نقش هايي كه آرزو ميكردم روزي قسمتي از زندگاني من بشه و. از رويا به دنياي سرد و يخي من بياد . در همين اوصاف بابا نوروز دوباره لب به سخن گشود . به من گفت . ميدوني پسرم هيچ رويايي نيست كه دوام داشته باشه مگر اينكه آدمها با تلاش خود آن را به حقيقت برسانند . رويايي كه الان داري ميبني اگر چه خيلي واقعي هست ولي شهر صفا و عشق و محبت آن نميتونه وجود داشته باشه مگر اينكه روزي آدمها به اين درجه از فهم و معرفت برسند كه هيچ چيزي بالاتر از اينكه آدمها با عشق و محبت در كنار هم زندگي كنند نيست . اگر مردم بدانند كه چقدر ميتوانند همديگر را دوست داشته باشند . اگر مردم به جاي اينكه اختلافات و تفاوت هاي خود را به يكديگر عرض كنند عشق و دوستيها را با همديگر به اشتراك بگذارند اين دنيا ديگر دوري و دشمني باقي نميمونه . دنيا سراسر ميشه مدرسه عشق و همه شهرها رنگ صفا و يكرنگي ميگرند . اونوقته كه يخها همه آب ميشند و چشمه سارهاي بهار نوروز به طبيعت جان تازه ميدهند . شهر صفا اگرچه كه يك روياست ولي هيچ روياي خوبي نيست كه روزي به حقيقت نرسه . اگر آدمها براي دست يافتن به آن تلاش كنند . بابا نوروز داشت مثل يك پدر مهربون براي من حرف ميزدم . كلام او آنقدر شيرين بود كه مثل شبنم صبحگاهي در گل قلبم مينشست . آنقدر با قدرت و صلابت صحبت ميكرد كه يك لحظه فكر كردم نكنه او خدا باشه . من من كنان ازش پرسيدم بابا نوروز . تو خدا نيستي ؟ بابا نروز لبخندي زد و گفت پسرم . هر كدوم از ما آدمها كه محبت خود را از ديگران دريغ نميداريم خدا هستيم . شايد از خدا هم مهربان تر باشيم . مردم شهري كه جرعه جرعه شراب عشق را از دست همديگر مينوشند ديگر احتياجي به خدا ندارند . خداي آنها در بين شهرشون زندگي ميكنه .خدايي كه از خداهاي مردم بي محبت بسيار قدرت مند تر . تواناتر و پايدارتره . اگر باور نميكني نگاه كن . ببين خدا چگونه داره در وجب به وجب شهر صفا راه ميره . خدايي كه هيچوقت دروغ نميگه . هيچوقت محبت خودشرا از ديگري دريغ نميكنه . خدايي كه ميبخشه چون كارش بخشيدنه . خدايي كه ديگران گشتند و نيافتند و ما در روابط انساني خود آن را پيدا كرديم . بابا نوروز داشت براي من حرف ميزد ولي چهره او لحظه به لحظه كمرنگ و كمرنگ تر ميشه . شهر صفا هم با همه صحنه هاي دل انگيزي كه داشت كم كم داشت از پرده روياهاي من محو ميشد . اگرچه صحنه هاي شهري كه در آن محبت بود داشتند از مقابل ديدگان من فرار ميكردند . ولي احساس ميكردم كه دوري بين من و آنچه كه امروز در روياهايم ديدم ذيگر نخواهد افتاد . چون از فردا من زنده ام تا روياي شهر محبت را به واقعيت برسانم . تا دنياي يخي من تبديل به شهري بشه كه در آن حقيقتاً محبت بود .
Saturday, August 06, 2005
 
مرد قطاربان

داستاني كه الان براي شما مينويسم حقيقتيست از يك زندگي . حقيقتي از زندگي آدمي كه مثل من و شما بود . در اين دنيا مثل من و شما زندگي كرد و سرانجام مرد . شايد تنها تفاوت او با خيلي از ماها تنها اين بود كه او كتاب نخوانده زندگيش را يكبار و براي هميشه خواند . كتابي كه سراسر از اسرار و حقايق دست نيافته است كه انسان ها به دنبال آنها حتي تا دورترين كهكشانها هم رفته اند . در دقيق ترين آزمايشگاه ها شايد به دنبال آن چيزي ميگردند كه شخصيت داستان ما در يك قدمي خود ديد و باور كرد . زيرا جرات باور كردن آنچه را كه ميديد داشت و شك نداشت كه آنچيزي كه با چشمان خود ميبند حقيقيست . شخصيت داستان ما يك مرد سوزنبان بود كه در خارج از شهر مسئوليت بسيار ساده ولي حساسي داشت . مسئوليت جهت دهي قطارهايي كه روزي دو بار بايد در مسير درست خود قرار ميگرفتند تا مسافران را به سلامت به مقصد برسانند . گرچه در اكثر اوقات مرد سوزنبان بيكار بود و اوقات خود را در تنهايي ميگذراند ولي هيچوقت نبايد فراموش ميكرد كه سر اون دو ساعت بايد حتما ريل قطار را در جهت درست خود قرار بدهد تا قطار بدون لحظه اي تاخير در جهت مناسب خود به حركت ادامه دهد . زندگي , مسئوليت و اعتبار آن مرد سوزنبان تنها همين قرار دادن ريلها بود كه روزي دو بار با دقت تمام آن را انجام ميداد . اسم مرد سوزنبان داستان ما داور بود . مردي حدود 40 ساله . مجرد . اهل شعرو ادب . بسيار صميمي و مهربان . نجيب و باشرف . روزها را اغلب در كلبه اي در كنار راه آهن به مطالعه ميپرداخت و اوقات بيكاري او كه مابين دو لحظه بستن ريلها بود اغلب با كتاب هايش سپري ميشد . ريلها بايد سر ساعت 12 ظهر و 12 شب بدون حتي يك دقيقه تاخير در جهت خودشون قرار ميگرفتند تا داور همچون گذشته سوزنباني دقيق و با مسئوليت كه هيچوقت اشتباه نميكرد باقي بماند . كلبه داور با داهاتي كه داور در اون به دنيا اومده و بزرگ شده بود كمتر از پنج كيلومتر فاصله داشت . داور اغلب احتياجات زندگي خود را از آنجا تهيه ميكرد . پسر عموي او كه حسين نام داشت تقريبا هر روز به او سرميزد تا آن چيزي رو كه ميخواست براش از ده بخره . حسين مردي عيال وار بود به قول معروف دخلش به خرجش نميرسيد . به ازاي كمكي كه به داور ميكرد , داور ماهيانه مبلغي را براي كمك خرج زندگي به او ميداد . در مقابل اون حسين هم روزي يكبار به دوار سر ميزد تا چيزهايي كه لازم داشت رو براش از ده بگيره و احيانا اگر پيامي براي مادرش داره بهش برسونه . داور مادر پيري داشت كه در ده زندگي ميكرد . ماهي يكبار شخصي را به جاي داور ميفرستادند تا بتونه بره مادر پيرش رو ببينه . پيرزن در اين دنيا فقط همين يك پسر رو داشت كه براش باقي مانده بود . بقيه بچه هاش همه از اون ده رفته بودند و هر كدوم در جايي به زندگي خودشون مشغول بودند . زندگي هايي كه مثل حركت قطارهايي بود كه هر روز از كنار كلبه داور ميگذشتند و ديوانه وار بدون اينكه به مناظر اطرافشون توجه داشته باشند در يك مسير تكراري دائم در گذر بودند . زندگي آنها تنها در , در راه بودن خلاصه شده بود بدون اينكه حتي لحظه اي براي فكر كردن درباره آنچه كه در طول مسير خود ديده بودند وقت داشته باشند . فرصت داشته باشند تا آنچه را كه ديده اند را باور كنند و از آن نقشي حقيقي در خيال خود بكشند . زندگي آنها محدود شده بود به حركت مابين ريلهاي آهني و پياده و سوار كردن مسافرهايي كه به هدف يا شايد بي هدفي هاي خود ميرسيدند . ولي زندگي داور با خواهر و برادرهاش و بقيه آدمهايي كه دور و ورش بودند يك تفاوت اساسي داشت . اين تفاوت او را از دنياي پيرامونش كاملا متمايز كرده بود و شخصيتي تازه به او داده بود كه هيچ شباهتي به ديگران نداشت . و آن عشقي بود كه به ماهرخ داشت . ماهرخ دختري بود كه در داهاتشون زندگي ميكرد و همه او را به عنوان يك دختر هرزه و هرجايي ميشناختند . اگرچه ماهرخ خيلي زيبا بود و صورت او واقعا شبيه به ماه ولي هيچ جواني به خواستگاري او نميرفت . براي اهالي ده حتي بردن اسم ماهرخ هم ننگ به حساب ميامد . داور هيچوقت شبي را كه براي اولين بار مجذوب نگاه ماهرخ شده بود را از ياد نميبرد . تا قبل از اون شب داور هم مانند ديگران ماهرخ را به عنوان يك هرزه ولگرد بي ارزش نگاه ميكرد. ولي اون شب در نگاه ماهرخ اشعه اي بود كه تا عمق وجود داور را سوزاند . اشعه اي كه حاصل سالها سوختن ماهرخ بود و اكنون به شكلي بالقوه با تمام قدرت يكجا قلب داور را تسخير كرده بود . شايد براي اولين بار معني غم , نياز يا آن حالت مجهولي كه زندگي يك هرزه هر جايي كه مطرود اجتماع شده را داشت در نگاه ماهرخ ميخواند . غمي جانسوز كه عجيب است تا به حال دامن گير دهشون نشده . داور عاشق همين غم شده بود چون نهايت نياز را در آن احساس ميكرد . نياز به هر آنچه كه وجود نداشت و مثل حفره سياه همه چيز را به سوي خودش ميكشانيد . نوعي اغنا را در اين نياز احساس ميكرد . گويا ماهرخ از همه ثروتمندان ثروت مندتر بود چون احساس نيازي نبود كه او نداشته باشه . ماهرخ دختر بسيار شاد و سرزنده اي بود . راستش رو بخواهيد هيچ كدوم از اهالي ده تا حالا از او بي عفتي نديده بودند . ولي يه جورايي رفتارش با بقيه دخترها فرق داشت . هيچ كس نميتونست درك كنه كه ماهرخ واقعا چه جور آدميه . مردم نميتونستند او را با معيارهاي خودشون بسنجند چون تو ترازوي هيچكدام از آنها جا نميگرفت . هر چي بود براي داور او تنها دختري بود كه ميتونست دوستش داشته باشه . ماهرخ هر روز صبح از خونه بيرون ميزد و ميرفت به صحرا . توي دشتهاي گل گم ميشد جوري كه ديگه كسي نميتونست پيداش كنه . شب با سبدي از گل برميگشت . يكي از دلايل كه اهالي ده او را متهم به بي عفتي ميكردند همين بود كه هيچكس نميدونست بپذيره كه يه دختر يا زن براي مدتي هر چقدر هم كوتاه زير سلطه هيچ مردي نباشه . به اين فكر ميكردند كه اگر خودشون در دامان صحرايي بي انتها گم بشند جوري كه هيچ كس آنها را نبينه و ديگه نگاهي نباشه كه آنها را متهم كنه چه رفتاري از آنها سر خواهد زد ؟ انوقت خودشون رو ميزاشتند جاي ماهرخ و او را به همه بديهاي خودشون متهم ميكردند . در نهايت در ذهن هاي خودشون از ماهرخ يك زن بدكاره ميساختند كه مجموعه اي بود از بديهايي كه در وجود خودشون داشتند . ماهرخ هر شب وقتي برميگشت تمام بدنش بوي گل ميداد . بوي مجموعه اي از گلهاي صحرايي كه هر كدوم عطر خودشون رو به ماهرخ داده بودند . عطر خودشون رو داده بودند تا ماهرخ در ده پخش بكنه و به فضاي تعفن گرفته ده كه از يك روز جنگ و ستيز آلوده شده بود طراوتي نو ببخشه . اگرچه ماهرخ فاحشه ده بود , فاحشه اي كه هيچ مردي جرات نزديك شدن به او را نداشت ولي بوي زندگي را هر روز با خود به ده مياورد , بوي زندگي كه بدون آن مرگ ده به خاطر زشت كاريهاي آدمهاش حتمي بود . ماهرخ از زماني كه در زندگي داور پيدا شده بود اثر جاودانه عطر گل هاي صحرايي را براي او هم معني كرده بود . شايد فقط الان داور ميفهميد كه ادامه زندگي در دهشون بدون ماهرخ غير ممكنه . چون گلها عطر خودشون رو تنها به دامان ماهرخ ميبخشيدند نه هيچكس ديگه . آشنا و محرم آنها تنها ماهرخ بود . جالبتر از همه اينكه عطر گلهاي صحرايي بود كه باعث شده بود داور ماهرخ را يكبار ديگه و از نوعي ديگه كه ميتونه عاشق او بشه نگاه بكنه . داستان عاشق شدن داور خيلي جديد نيست . مربوط به پانزده سال پيشه . زماني كه داور هنوز جوون بود و ماهرخ هم به اصطلاح اهل ده هنوز نترشيده بود . داور پانزده سال بود كه با شعله اوليه اي كه ماهرخ به دلش انداخته بود داشت ميسوخت و هر كاري كه ميكرد نميتونست اين سوختن را فراموش بكنه . اگر چه نوعي شيريني و لذتي وصف ناشدني از عشق ماهرخ هميشه در دل او بود ولي دردي كه ازدوري او ميكشيد طاقت فرسا بود . براي داور ادامه زندگي بدون عشق ماهرخ ناممكن شده بود . اگر چه از ماهرخ به ظاهر دور بود . ولي هر روز با خيال او زندگي ميكرد . جالب اينكه احساس مرموزي داشت و حس ميكرد كه ماهرخ هم در دنياي خيال خود داره با او زندگي ميكنه . حس ميكرد كه هر دوي آنها در دنيايي ناملموسي دارند با هم زندگي ميكنند . خيلي خوشبخت هم هستند چون يك خط نامرعي از جنسي كه كسي نوع آن را درك نميكرد قلب آنها را دائم بهم بسته بود . پانزده سال پيش زماني كه شعله عشق ماهرخ در دل داور افتاد يك شب چهارشنبه سوري بود كه ماهرخ مثل هميشه از دشت گلهاي وحشي به خانه برميگشت . داور اون شب خيلي دلش گرفته بود چون بوي مرگ را در كوچه و پس كوچه هاي ده به شكل وحشتناكي حس ميكرد . اگر چه اهالي ده به ظاهر جشن گرفته بودند ولي داور احساس ميكرد همه چيز مصنوعيست . مثل چهارشبه سوريهاي واقعي كه داور توصيف آن را در كتاب هاي باستاني خوانده بود آتش گرماي وجود خودش را به قلبهاي مردم نميبخشيد . شعله زندگي سرماي زمستاني را محو نميكرد و شراره اي از شورندگي و سركشي آتش در دلهاي مردم نبود . مثل اينكه آتش از اين ديار رخت بربسته بود و سرماي زمستاني پادشاه ابدي دهشون شده بود . مردم عين دلقك هايي كه بر روي صحنه نمايش نقش بازي ميكنند دائم اينور اونور ميپريدند . از روي آتشي كه آن را سنبل باورهاي گذشته هاي خود ميدانستند بي هدف ميپريدند . گويا به سرماي زمستان وحشي و جانسوز كه تخم مرگ را در دهشان كاشته بود خو گرفته بودند و نميخواستند كه گرمي و حرارت آتش را باور كنند . جرات جان گرفتن و زنده شدن را نداشتند چون منادي سرما به آنها در سكون و تدريجي مردن را آموخته بود . احساس ميكرد كه در دهشون همه چيز تكراريه و هيچ چيز نو و تازه اي وجود نداره . اتفاقي نميافته چون دليلي براي يك اتفاق تازه نيست . همينطور كه در كوچه هاي غم گرفته ده راه ميرفت ماهرخ رو ديد در حالي كه آتشي از برگ خشك گلهاي وحشي درست كرده بود و در ميان آن آتش نشسته بود . ماهرخ با تمام وجود خود گرماي آتش را جذب ميكرد و وشعاع هايي از نور و زندگي كه از جنس خرد انساني بود را به صورت سرودي با ريتم زندگي ميسراييد . آنچنان محو جذب گرمي آتش شده بود كه سوزندگي آن را حس نميكرد. آتش از جنس ماهرخ شده بود و ماهرخ از جنس آتش . همانقدر كه آتش در اين ديار به بدنامي كشيده شده بود ماهرخ هم بد نام شده بود . همانطور كه مردم ماهرخ را به عنوان فاحشه ده طرد كرده بودند آتش هم به عنوان نماد كفر و بي ديني به فراموشي سپرده شده بود . ماهرخ چهارشنبه سوري باستاني كه داور آن را تنها در كتاب ها ديده بود را با تمامي شكوه و بزرگي ايراني آن زنده ميكرد و داور محو تماشاي تولدي تازه در فرهنگ طرد شده باستاني بود . داور در اون لحظه ميخواست كه با ماهرخ همراه بشه و محو در زايش فرهنگ باستاني كه مدتهاي طولاني امكان تجديد حيات از آن گرفته شده بود بشه . ولي از سرزنش مردم ميترسيد . ميترسيد كه مانند ماهرخ رسوا و بدنام بشه . با اينكه شعله اي از عشق ماهرخ كه از جنس گلهاي وحشي , گرمي آتش و زندگي بود به قلب داور تابيده بود ولي داور هنوز آنقدر در گرمي اين عشق پخته نشده بود كه جرات ابراز كردن آن را داشته باشه . داور از آن شب عاشق ماهرخ شد . عشقي كه نه تنها مثل عشقهاي افلاطوني از جنس بي خبري , فراموشي و مرگ و از خود بيخود شدن نبود بلكه رويش زندگي تازه , خرد , هوشياري و ژرف نگري را با خود همراه داشت . از آن شب داور به پاكي ماهرخ ايمان آورد . چون هيچ شكي در پاكي آتش و بي آلايش بودن آن نداشت . از آن شب . شبي كه سرنوشت داور به شكلي ديگر رقم خورد و ماهرخ سطوري تازه در كتاب زندگي داور نوشت , ديگه داور داور قديمي نبود . ديگه ماهرخ رو مانند ديگران يك فاحشه نميدانست . بلكه او را گشاينده كتاب زندگي خود ميدانست كه از ابتدا ناخوانده باقي مانده بود . كتابي كه سالها در كتابخانه افكار او خاك خورده بود و ماهرخ آن كتاب را روي ميز او گذاشت تا سطر سطر آن را با دقت بخواند . از آن زمان بود كه داور به شغل قطارباني مشغول شد . چون هم ميخواست كه از ده و آدمهايي كه در آن زندگي ميكردند دور باشه و هم در تنهايي خودش را به ماهرخ نزديك تر ميديد . جالب اين بود كه هيچوقت لازم نميديد كه حرفي به ماهرخ بزنه . چون حس ميكرد كه هر سخني بين او و ماهرخ ناگفته گفته شده . نيازي به استفاده از كلمات نيست چون نقطه تاريكي بين او و ماهرخ نيست . ميدونست كه ماهرخ يك روز خودش مياد و براي هميشه با داور ميمونه . ولي نميدونست كي اين اتفاق ميافته . تنها تلاش او براي اين بود كه از زنجير جهلي كه تربيت سنتي به پاي او بسته بود رهايي پيدا كنه و به گرمي و وجود آتش برسه . بشه همانطور كه ماهرخ شده بود . با شهامت به گرمي آتش ايمان بياره و به تمام حماقتهايي مردم پشت پا بزنه . حالا كار داور شده بود قطارباني و خواندن كتاب هايي كه ماهرخ باب آنها را به روي او گشوده بود . كتابهايي كه سواد عشق ماهرخ و شهامت و گرمي آتش را به داور مي آموخت. داور از حركت بي هدف و دائما تكراي قطارها متنفر بود . دوست داشت زماني نظم طبيعي حركت آنها را بهم بزنه . بهشون نشون بده كه غير از اين كه هست هم ميشود بود . ميخواست به مسافرين اين قطارها نشون بده كه اينقدر از واژگوني قطارها نترسند . چون زندگي آنها با زماني كه جسمشان بر اثر سقوط قطار به داخل دره متلاشي و تكه پاره ميشه فرق چنداني نداره . اهالي ده همه فهميده بودند كه داور عاشق ماهرخ شده و به خاطر همين اغلب سرزنشش ميكردند . پسر عموش حسين كه مردي مذهبي و متدين بود اغلب براي او حديث و آيه مياورد كه قال رسول الله . عشق به زن روزپي حرام است خصوصا اينكه گبر و آتش پرست هم باشد و بدتر از همه خون ايراني در رگهاش جريان داشته باشه . ولي داور به حرفهاي احمقانه حسين ميخنديد . با خودش ميگفت اين مرتيكه هوسران كه دو تا زن و خدا ميدونه چند تا صيغه داشته هنوزم چشماش دنبال اينو و اون ميدوه رو ببين كه داره من رو نصيحت ميكنه . يكي نيست بهش بگه تو اگر راست ميگي يه خورده از شمار عيالاتت كم كن تا بتوني از عهده خرج و مخارجشون لااقل بر بياي . حسين او را نصيحت ميكرد كه زن براي توليد اولاد است و اولاد هم براي بقاي اسلام . زن صالحه اولاد صالحه مياورد و صد البته اولاد صالحه اگر پسر باشد اول بايد قرآن خواندن را ياد بگيرد و بعد شمشير زدن را . و اگر دختر باشد ياد بگيرد كه در شب زفاف چگونه به شوي خويش حال بدهد . و اين است رمز بقاي اسلام كه مرد مسلمان همواره بايد حول و قوه شمشير زدن را از زنان عفيفه صالحه كسب نمايد و في الواقع در راه عيش خويش شمشير بزند . آنچنان كه در كلام خدا گفته شده بكشد و كشته شود تا به مراد و مقصود خود دست يابد . ولي داور هر چقدر اين حرفها رو بيشتر ميشنيد به عمق فلاكت و بدبختي حسين و بقيه اهالي دهشون بيشتر پي ميبرد . يكبار حسين دست به دامان آخوند ده شده بود كه آشيخ ملا . اين زن روزپي گبر و بي دين رو تكفير كن تا ريشه كفر و بيديني از دهمون كنده بشه . آخونده هم اينكار رو كرد . يك روز بعد از نماز مغرب دستور داد تا ماهرخ رو زنده زنده بسوزانند. ولي وقتي جماعت به خانه ماهرخ نزديك شدند ماهرخ شخصا به استقبال آنها آمد . اول يك سيلي محكم به گونه آشيخ ملا نواخت كه دهنش بسته شد . بعد با نگاه خمشمگين خود جهل و ناداني مردم ده را سرزنش كرد . طوري كه همشون راهشون رو گفتند و رفتند . ماهرخ اگرچه تنها بود ولي يك كرور آدم بي سواد و نادان شبيه آشيخ ملا و مريداش حريف او نميشدند . داور دلش براي بچه هاي دهشون خيلي ميسوخت . از اينكه آنها قرباني جهل و نا آگاهي پدر و مادرهاشون بودند . پدر و مادرهايي كه آنها هم ميراث جهل نسلهاي گذشته خود را به دوش ميكشيدند . ميراث شومي كه اصرار داشتند كه به بچه هاشون هم منتقل كنند . تا آنها هم با ترس و ناباوري بزرگ بشند . فرزندان خلفي بشند براي اين نسل شكست خورده مات و مبهوت. نسلي كه گرماي آتش و شهامت و سوزندگي شعله هاي آن را درك نميكرد. نسلي كه ماهرخ را يك فاحشه ميدانست . آيا اين بچه ها حق انتخاب داشتند؟ حق انتخاب براي رد كردن آنچيزي كه پدر و مادرهاشون به آنها ميدادند . آنها مثل قرباني هايي ساده و بي گناه به سمت قربانگاهي ميرفتند كه هيزم آن از مدتها پيش براي نابود كردن آنها انباشته شده بود . هيزمي كه اگر چه به خاكستر نشسته بود ولي هنوز دود ميكرد . بدون اينكه شعله اي داشته باشد تن و جان بچه ها را ميسوزاند . آنها را در دود خود خفه ميكرد تا پيكر نحيف آنها براي سوزاندن آيندگانشان هيزم شود. چه كسي ميتوانست اين سرنوشت را براي آنها تغيير بده . چه كسي ميتوانست جلوي اين جبر طبيعي رو بگيره كه نسلي وسيله نابودي نسلي ديگر ميشه . نسلي كه به جاي شير زهر در كام فرزندانشون ميريختند . زهري بسيار مهلك تر از آنچه از پدر و مادرهاشون دريافت كرده بودند . داور همه اينها را ميديد و افسوس ميخورد . او از زماني كه ماهرخ را شناخته بود هر روز با دردهايي زندگي ميكرد كه جان و وجودش را ميخوردند . دردهايي كه چاره اي جز اين نداشت كه با آنها مبارزه كنه . دردهايي كه اگر با آنها مجال ميداد او را به نعش بي جاني تبديل ميكردند كه خوراك خوبي ميشد براي لاشخورها . دردهايي كه از صندوقچه خاك خورده داور كه انبوه كتابها در آن ذخيره شده بودند بيرون آمده بودند . آنها مثل ويروس قصد داشتند كه داور را از پا دربياورند . ولي كتابها . كتابهايي كه ماهرخ به داور داده بود بر روي جلد هر كدام از آنها اسم يكي از بچه هاي اين سرزمين نوشته شده بود . بچه هايي كه مثل داور با اين دردها جنگيده بودند . اگر جه الان مرده بودند ولي هر كدام كتابي نوشته بودند كه لحظه هاي زندگي آنها را در خود جا ميداد . لحظه هاي سوگواري براي بچه ها . لحظه هاي شادماني در شب چهارشنبه سوري . لحظه هايي را كه با خود و عشق بيدار خود گذرانده بودند . لحظه هايي را كه به جز تنهايي كسي را به خلوت خود راه نداده بودند. داور قصد داشت آخرين كتاب را در اين باب بنويسه . او ميخواست اين كتاب را كه چكيده و ميراث تمامي نويسندگان كتابهاي پيشين بود را يكجا به ماهرخ تقديم بكنه .ميدانست اين كتاب ميتونه بچه هاي دهشون رو براهي هميشه نجات بده . اين كتاب ميتونست سنت نامبارك سوختن بچه ها به جرم جهل و ناآگاهي پدر مادرهاشون را ريشه كنه . به آنها حق بده كه بدون اينكه قربانيهايي بي گناه باشند شب هاي چهارشنبه سوري را آزادانه وبا شادماني جشن بگيرند... . يك شب زمستاني كه نزديك به آمدن سال نو بود داور طبق معمول در كلبه خود نشسته بود . هوا آنچنان سرد بود كه حتي هيزم بخاري چوب سوز كلبه داور هم سرد شده بود و داشت به خاكستر مينشست .برف شديدي ميامد به طوري كه ارتباط راديويي بين ايستگاه هاي مراقب و قطارها كاملا مختل شده بود . داور مشعل آتشي در كنار ريل آهن روشن كرده بود و اميدوار بود كه در كور سوي روشنايي آن حركت قطار را از دور ببيند . ريل آهن كمري دره را دور ميزد و از سينه كش كوه راهي را به سمت كلبه داور باز ميكرد . دره اي كه قبرستان ده در آنجا قرار داشت و راهي كه از ده ميامد و به كلبه داور ميرسيد در ادامه به آنجا منتهي ميشد . در روزهاي عادي كه برف نميامد از محل كلبه داور راه منتهي به ته دره و قبرستان ده و راه آهني كه در سينه كوه كشيده شده بود با يك نگاه ديده ميشد . ولي تو اين هواي برفي چشم چشم رو نميديد . فقط مشعل آتش كنار كلبه گاهي زبانه ميكشيد و فضاي دره را براي چند لحظه روشن ميكرد . داور سعي ميكرد در كور سوهاي شعله مشعل قطاري را كه از دور مياد را ببينه . ولي هيچ چيز ديده نميشد . راه ده بسته شده بود و هيچ گونه امكان رفت و آمدي وجود نداشت . . باد درون دره ميپيچيد و از سايش خود با تخته سنگهاي دره صداهاي ترسناكي را ايجاد ميكرد . داور سعي كرده بود كه آنتن بيسيم ايستگاه را گرم كنه شايد بتونه با قطاري كه داره مياد و يا ايستگاه قبلي تماس بگيره . ولي نتيجه نگرفته بود . با اين وضع داور مسير ريل قطار را در جهت درست خود قرار داده بود و اميدوار بود كه راننده قطار شعله مشعل كنار كلبه را از راه دور ببينه و با سرعت مناسب تقاطع ريلها را رد بكنه .به خاطر سنگيني برف كه ريلها را پوشانده بود داور نتونسته بود كه ريل را در جهت خودش كاملا قفل كنه . با اين وضع اگر قطار به آهستگي از تقاطع عبور ميكرد با تكون شديدي عبور ميكرد و به مسيرش ادامه ميداد . ولي اگر راننده ناشي بود و با سرعت عبور ميكرد خطر واژگوني قطار بود . در طول مدتي كه داور اين كار را انجام ميداد بارها با چنين وضعيتي رو برو شده بود . ولي خوبختانه هيچوقت اتفاق ناخوشايندي نيافتاده بود . فقط يكبار دو سه سال پيش چرخ قطار تو تقاطع گير كرد و قطار به وضع بدي متوقف شد . ولي خوشبختانه حادثه دلخراشي رخ نداد . فقط قطار براي چند روز متوقف بود .از مركز براي جابجايي مسافرين به شهر اتوبوس فرستادند . بعد هم كه هوا بهتر شد قطار را بر روي ريل قرار دادند تا بتونه به مسير خودش ادامه بده . ولي اون شب داور حس ميكرد كه قراره اتفاق جديدي بيافته . تو همين حال كه بود ديد از سمت جاده مشرف به ده از دور روشنايي كوري ديده ميشه . روشنايي به سمت كلبه داور ميامد و نزديك و نزديك تر ميشد . داور فكر كرد كه خيالاتي شده و آن چيزي را كه ميبنه به خاطر خطاي ديده .آخه چه كسي ميتونست تو اين سرما و برف از اين جاده بگذره و به اين طرف بياد . ولي خوب كه نگاه كرد ديد شخص فانوس به دستي داره به كلبه نزديك ميشه . خوشحال شد و با خودش فكر كرد كه حتما از امداد راه آهن كسي را براي كمك فرستادند . به كنار جاده رفت و منتظر ماند تا شخص فانوس به دستي كه به سختي راه خودش را در جاده پيدا ميكرد از راه برسه . آن شخص به آهستگي و با گام آهنگ خاصي كه داور آرامش عجيبي را در آن حس ميكرد نزديك و نزديك تر ميشد . گرماي خاصي را داشت و نوعي حس افسون شدگي شبيه به آزادي بيماري كه مدتها با مرگ دست و پنجه نرم كرده و الان دوران نقاهت خود را ميگذراند با خود داشت . مثل اينكه ماهرخ بود . نه واقعاً خود او بود كه داشت ميامد . حتي نفس هاي او هم براي داور آشنا بود . عطر نفس هاي ماهرخ را از دور ميشناخت . خود او بود كه داشت ميامد . باور نكردني بود . آيا داور يكدفعه به تمام آرزوش رسيده بود . ماهرخ . ماهرخ . داور همينطوري كه صداش ميزد به طرفش دويد . ميخواست زودتر بهش برسه . ماهرخ هم قدم هاش را تند تر كرد تا زودتر به داور برسه . داور چند بار زمين خورد ولي باز بلند شد و با سراسيميگي بيشتري تقلا كرد كه زودتر به ماهرخ برسه . ماهرخ عزيزم . ماهرخ . بالاخره اومدي ؟ داور و ماهرخ بدون هيچ صحبتي همديگر را بوسيدند و بغل كردند . مثل كساني كه مدتها همديگر را ميشناختند و پس از يك دوري طولاني دوباره همديگر را ديده باشند . حرفي براي گفتن وجود داشت . وجود آنها با هم حرف ميزد . ذره ذره وجود آنها زبان باز كرده بود و با كلامي بسيار شفاف و گويا صحبت ميكرد . داور همه چيزهايي كه در اطرافش ميگذشت را فراموش كرده بود . دست و پاش ميلرزيد و ديگر هيچ چيز برايش مهم نبود . چون ماهرخ پس از مدتها اومده بود . ديگر فاصله اي بين آنها وجود نداشت . آنها به هم رسيده بودند . سرماي هوا كوچكترين تاثيري در هيچكدام از آنها نداشت . چون گرماي عشق آنها را گرم كرده بود . داور به ياد نداشت كه در چه سال و چه ماهي قرار دارد . حتي يادش رفته بود كه قطاربان است و در كلبه محقر خود بايد منتظر رسيدن قطار باشد . زمان و مكان به شكل عجيبي تاثير خودشان را از روي داور و ماهرخ برداشته بودند . ديگر سنگيني گذشت زمان يا جاذبه زمين كه آنها را به زمين بسته بود را احساس نميكرند .داور احساس ميكرد كه دست ماهرخ را گرفته و ميتواند با وجود او به هر زمان و مكاني كه اراده ميكند پرواز كند . جاذبه اي بين آنها وجود داشت كه بر تمام نيروهاي طبيعي موثر بر عالم چيره شده بود . الان تنها آن نيرو كه كاملا تحت اراده و كنترل داور و ماهرخ بود بر انها تاثير ميگذاشت . طبيعت فيزيك ماهيت مسخره و قابل حذفي پيدا كرده بود كه قدرت اراده ميتوانست به راحتي آن را تغيير دهد . قوانين جديدي ايجاد كند كه بر اساس خرد انها اشكال بديع و منحصر به فردي را ايجاد ميكرد . مثل يك تابلوي نقاشي تصوير تازه اي از آينده بر روي آن ترسيم ميشد كه كاملا متفاوت با گذشته بود . داور به ياد كتابها و نويسنده هاي آنها افتاد . حس ميكرد كه تمام خواسته هاي انها كه در كتاب هايشان نوشته بودند الان در حال شكل گيري هست . در همين حال كه بود داور خودش را همراه ماهرخ داخل كلبه حس كرد . نميدانست كه كي و چگونه وارد كلبه شدند . ولي با ماهرخ پشت ميز چوبي وسط كلبه نشسته بودند . ماهرخ بدون مقدمه به داور گفت ميدوني امشب چه شبيه ؟ داور گفت نه . ماهرخ گفت امشب شب چهارشنبه سوريه . چطور يادت نيست ؟ ماهرخ راست ميگفت . داور انقدر حواسش به اومدن قطار و برف سنگيني كه ميامد پرت شده بود كه همه چيز را فراموش كرده بود .شب چهارشنبه سوري بود . يادبود پانزده ساله عشق داور و ماهرخ كه الان به ميوه نشسته بود . داور به علامت تاييد به چشمهاي نافذ ماهرخ خيره شد . گفت امشب با شكوه ترين جشن چهارشنبه سوري را خواهيم گرفت . حيف كه من اينجا چيز زيادي ندارم . وگرنه يه جشن بزرگ دو نفري ترتيب ميداديم . ماهرخ لبخندي زد و در كوله پشتيش را باز كرد . از توش يه كوزه بزرگ شراب بيرون آورد كه عطرش همه اتاق را پر كرد .گفت من اين را آوردم . داور هم گفت من مقداري ماهي امروز از ده برام آوردند براي درست كردن شام شب عيد . فرقي نميكنه الان هم براي ما شب عيده . الان درستش ميكنم . داور بدون مقدمه رفت سراغ اجاق كلبه و آتش را براي سرخ كردن ماهي ها آماده كرد . بعد ماهيتابه را اورد و شروع كرد با دقت و سليقه ماهي ها را سرخ كردن . ماهرخ هم شروع كرد به چيدن ميز . مقداري هم ترب كه ديروز از صحرا چيده بود را به زيبايي قاچ زد و در يك ظرف مرتب چيد . همه چيز براي صرف يك شام لذيذ و به ياد ماندني آماده شده بود . داور يكي از دوست داشتني صفحاتي را كه داشت در گرامافون گذاشت . صداي خوش و دلنشين موسيقي فضاي اتاق را پر كرد و به زيبايي و افسونگري آن شب اضافه كرد . اول يه گيلاس شراب با هم خوردند . واقعا استثنايي بود . مثل اين بود كه هزاران ساله كه آن شراب را انداخته اند . بوي كهنگي آن آدم را ديوانه ميكرد . آنقدر تند و سوزنده بود كه به سختي ميشد مزه آن را درك كرد . گرماي دلنشيني را در رگ ها جاري ميكرد . سراسر بدن را به آرامي ميسوزاند و بي حس ميكرد . مست كننده بودن براي آن توصيف كمي بود . مثل هاله اي بود كه تمام بدن را از مستي ذاتي و طبيعي خود پر ميكرد . كسي كه آن شراب را مينوشيد مستي عميق و كهنه اي را از آن دريافت ميكرد كه با هيچ مخدر ديگري قابل تجربه نبود . هيچ شباهتي به مستي هاي ديگر نداشت . يك جور مستي خرد افزا بود . آنقدر جذاب و گيرنده كه نياز به نوشيدن بيشتر نداشت . همان يك گيلاس اول اثر خودش را ميگذاشت . داور و ماهرخ شامشان را در فضايي دلنشين تر از روياهاي دوران نوجواني صرف كردند . روياهايي كه در آن به همه جا ميرسي و با رضايتي كامل از خواب بيدار ميشوي . پس از شام ماهرخ نگاه عميقي به چشمان داور كرد و گفت . داور جان . ميدوني . امشب اتفاق بدي قرار بيافته . من و تو با هم هستيم ولي ... . داور حرفش را قطع كرد و گفت مثلا چه اتفاقي ؟ امشب با شكوه ترين شب چهارشنبه سوريه كه تا حالا بوده . بهت قول ميدم كه بزرگترين آتشي را كه تا حالا ديدي برات درست كنم . ماهرخ نگاه معني داري به داور كرد و گفت ميدونم .امشب آتش بزرگي به پا خواهد شد ولي ... .همين را گفت و بي اختيار زد زير گريه . شروع كرد بلند بلند گريستن . داور معني گريه ماهرخ را نميفهميد . ولي بغلش كرد و گفت عزيزم چرا گريه ميكني ؟ امشب هيچ اتفاق بدي نميافته . بهت اطمينان ميدم . من نميگذارم كه هيچ اتفاق بدي بيافته . امشب جشن ميگريم . يه جشن چهارشنبه سوري به ياد ماندني . جشني مانند جشن هاي باستاني كه نياكان ما ميگرفتند . ماهرخ تو چشمهاي داور نگاه كرد و لبخند شيريني زد . لبخندي كه به داور اين مجال را داد تا غمي را كه در نگاه ماهرخ ديده بود تا مدتي فراموش كنه . ولي چشمان ماهرخ خبر از اتفاق شومي ميداد كه در شرف وقوع بود . داور دوست نداشت كه به آن اتفاق فكر كنه . نميخواست خاطره خوش آن شب را با هيچ چيز ديگر عوض كنه . يشنهاد كرد كه با با ماهرخ بيرون كلبه به دنبال چوب و هيزم بگردند . تا بتوانند آتش شب چهارشنبه سوري را همانجا بر پا كنند . اگر چه برف سنگيني ميامد و همه چيز را در زير خودش پوشانده بود . ولي داور و ماهرخ به هر زحمتي كه بود تپه اي از هيزم در كنار كلبه جمع كردند . مقداري روغن چراغ و نفت آوردند و روي هيزم ها ريختند و آن را به آتش كشيدند . واقعا با شكوه بود . جشني كه داور و ماهرخ به پا كرده بودند واقعا استثنايي بود . چون پس از مدتها دو نفر با دركي كامل اين جشن باستاني را جشن ميگرفتند . پيروزي گرماي آتش بر زمستاني سرد كه همه چيز را ساكن و منجمد كرده بود جشن ميگرفتند . هيچ چيز نميتوانست خاطره ان شب به ياد ماندني را از ذهن ها خارج كنه .همه چيز گوياي اين بود كه اين شب با همه خاطره هاي ان به ابديت خواهد پيوست . در همين موقعها ناگهان صداي قطار كه از دور ميامد و ريل را به شكلي عجيب و غير عادي مرتعش كرده بود توجه آنها را به خود جلب كرد . داور به سمت دره رفت تا علت لرزش شديد ريل قطار را بفهمه . ديد قطار از روي ريل منحرف شده و در حالي كه بدنه آن به سطح كوه كشيده ميشه راه خودش را به سمت ده ادامه ميده . واقعا وحشتناك بود . آن قطر يك قطار سوخت رسان بود و با اين وضع اگر داخل ده ميشد در هر لحظه امكان منفجر شدن آن بود . اگر قطار داخل ده منفجر ميشد حتي يك نفر از اهالي ده هم جان سالم بدر نميبرد. همه آنها در يك چشم به همه زدن در خرواري از سوخت نفتكش ميسوختند و دود ميشدند . داور چكار ميتونست بكنه . تنها يك راه وجود داشت . به يادش افتاد كه با منحرف كردن قطار از مسير اصلي ميتونه آن را قبل از رسيدن به ده متوقف كنه . ولي قطار با سرعت سرسام آوري به سمت آنها ميامد و ديگر فرصتي نبود . داور در يك لحظه پشت سرش به ماهرخ تگاه كرد . به آرامي اشك گوشه چشمانش را پاك كرد و با سرعت به سمت اهرم ريل دويد . در حالي كه فرياد ميزد . ماهرخ من را ببخش كه از پيشت ميروم . ولي بچه هاي ده بايد زنده بمانند . قول بده كه از آنها مراقبت كني . خودش را به اهرم رساند و با تمام قدرتي كه داشت آن را به سمت خودش كشيد . ريل با تكان شديدي از جا كنده شد و به همراه قطار به داخل دره اي كه قبرستان ده در آنجا قرار داشت سقوط كرد . قطار با صداي مهيبي منفجر شد و دره را با خرواري از آتش پر كرد . ماهرخ به سمت دره دويد تا ببينه چه اتفاقي براي داور افتاده . ولي كوچكترين اثري از او نبود . تنها كلاه داور بود كه در كنار ريل افتاده . كلاهي كه مرد قطار بان هميشه بر سر ميگذاشت . ماهرخ كنار دره نشست و بلند بلند شروع كرد به گريستن . گريه او كه از عمق وجودش ميامد , تك تك سنگهاي دره را هم به گريه آورد . چون مرد قطاربان ديگر زنده نبود . مردم سراسيمه آمدند تا ببينند كه چه اتفاقي افتاده . ديدند كه مرد قطار بان خودش را براي زنده ماندن آنها به كشتن داده . يگانه عشق او كه او را فاحشه اي بيشتر نميدانستند در كنار دره اي كه قبر داور شده بود نشسته و مثل ابر بهار گريه ميكنه .
Monday, June 20, 2005
 
رويايي حقيقي

آيا روياهاي ما ميتونه به حقيقت بپيونده و همينطور حقيقتي ميتونه رويا بشه ؟ الان ميخوام از رويايي صحبت كنم كه حقيقت شد . كساني اين رويا را ميخوانند و به عنوان يك قصه باورش ميكنند . ممكنه تفسيرش كنند و ازش معناهاي مختلفي بفهمند . ولي زماني رنگ حقيقت به خودش ميگيره كه تمام شخصيت هاي آن زنده بشند و مثل من با شما حرف بزنند . بگويند كه كي هستند و چه سرگذشتي بر آنها گذشته است . داستان از اينجا شروع ميشه كه يك شب پاييزي نشسته بودم و از پنجره اتاقم برگريزان پاييز را تماشا ميكردم .باد ميومد و مثل شلاق بر تن زخم خورده درختهاي پاييزي تازيانه ميزد . درختها ميرقصيدند و مثل برده هاي مطيع براي اربابشان جشن و پايكوپي ميكردند . برگهاي زرد آنها مثل قايقي سرگردان كه ديولنه وار خودش را به امواج رودخانه سپرده باشه , بي هدف به اين سو و آن سو ميرفتند . باد پاييزي زوزوه ميكشيد و روياها را با خودش مياورد . روياهايي كه ميامدند تا حقيقتي را خلق كنند . با اينكه هوا سرد بود ولي شعله شومينه چنان با قدرت زبانه ميكشيد كه مطمئن بودم هيچ سرمايي بر آن پيروز نخواهد شد . باد بيرحمانه در و پنجره اتاقم را ميكوبيد ولي چنان محكم بسته بود كه نا اميد از باز كردن آن بازميگشت . انتظار هيچ مهماني را نداشتم . حتي تحمل ديدن نزديك ترين دوستانم را هم نداشتم . آنهايي كه زماني تنهايي هاي من را پر ميكردند الان شده بودند برايم سوهان روح. كساني كه هميشه انتظار آمدن آنها را ميكشيدم الان شده بودند فرشته عذاب . فقط تنهايي را دوست داشتم . تنهايي مي امد و برايم حرف ميزد . آرامشي مطلق را زمزمه ميكرد . آرامشي كه ابدي و ازلي بود و بيشتر از هر چيز ديگر در اين دنيا قدمت داشت . پيامبرها همه صحبت از خدايي ميكردند كه ابدي و ازليه و همه چيز را خلق كرده . ولي من تنهايي را آن خداي ابدي و ازلي ميدانم . خدايي كه در آغوش مهربان خود براي هر كسي جايي داره . چه كسي بيشتر از تنهايي با هر يك از ما صميمي بوده ؟ چه كسي بيشتر از او حرفهاي ما را گوش داده ؟ چه كسي بيشتر با ما وقت گذاشته و دلتنگي هاي ما را تحمل كرده ؟ اگر تنهايي خدا نيست پس چه كسي غير از او خداست ؟ شايد ما دلتنگي هايي كه داريم را محصول تنهايي بدانيم و او را مقصر بدانيم . ولي دلتنگي تنها فرار ما از حقايقيست كه در تنهايي هاي ما حامله شده و نميخواهيم وجود اين كودكان ناخواسته را باور كنيم . آنهايي كه كودكان ناخواسته كه زاييده عشقي هوس آميزشان بوده اند را دوست دارند و به يادگار روزهاي عاشق بودن خود آنها را حفظ ميكنند ميتوانند تنهايي را هم دوست داشته باشند . ولي براي بعضي تنهايي تقطه فرار از آن حقيقتيست كه اگر چه از خون و جنس آنهاست ولي پذيرفتني و خواستني نيست چون كه زمان خلق ان بي آبرو و گناهكار بوده اند . صحنه هايي كه در ذهن من بود چنان صورت واقعي به خود گرفته بودند كه داشتم انها را در اتاقم ميديدم . مثل اين بود كه با من هستند بدون اينكه بخواهند من را از تنها بودن خود جدا كنند . آنها مخلوقاتي بودند از جنس تنهايي . در اين ميان زني آمد كه كودكي در بغل داشت . مانند يك شبه در اتاقم ظاهر شد بدون اينكه بخواهد از در بسته اتاقم عبور كند . موهاي سياه بلندي داشت كه تا نزديك كمرش آمده بود . موهايي كه به نظر ميامد هر رشته آن به جايي از دنيا وصل شده بود تا از سقوط و افتادن ان جلوگيري كند . چشمهاي مشكي و كشيده اش مثل شيشه برق ميزدند . نميتونستم مستقيما در چشماش نگاه كنم . نگاه كردن تو چشماش جرات خاصي ميخواست چون مثل يك حفره سياه همه چيز را به طرف خودش ميكشيد . گونه هاي فرو رفته و استخواني اش يك جور عمق خواستي را در چهره اش ايجاد كرده بود . عمقي كه در چهره شاهزاده خانوم هاي قصه ها بود و كسي جرات شنا كردن در اين عمق را نميافت . لبهايش از جنس آتش بودند . آتشي از جنس عشق . آتشي گرم و سوزان كه اتاقم را گرمتر ميكرد . از همه خواستني تر كودكي بود كه در آغوش داشت . كودكي كه در يك قنداقه سفيد پيچيده شده و آرام خوابيده بود . آرامشي كه آن كودك داشت برايم خيلي جالب و خواستني بود . مثل اين بود كه در آغوش آن زن احساس هيچ ترسي نميكرد . چهره كودك نشان ميداد كه يك بچه عادي مثل بقيه بچه ها نيست . با اينكه معصوميت كودكانه در چهره اش ديده ميشد ولي يك جور بزرگي و اقتدار هم در او ميديم . از اونجور بچه هايي بود كه نميتونستي به عنوان يك طفل به او نگاه كني . دستان او انچنان با قدرت و اقتدار گره خورده بود كه ميگفت آينده در دستان من است و آن را عوض خواهم كرد . شايد آن زن يك شاهزاده خانوم و ان كودك بچه پادشاه قدرتمندي بود كه الان گذرشون به اينجا كشيده شده بود . ميخواستم از او بپرسم ولي ميترسيدم كه نكنه زبان ما را بلد نباشه . به نظر نميومد براي اداي مفاهيم خود نياز به صحبت كردن داشته باشه . تمام وجود او و حركاتش فراي هر گفتگويي با من حرف ميزدند . ميخواستم كه از او اسمش را بپرسم . ولي شك داشتم كه اسمي داشته باشه . ازش نميترسيدم چون اصلا ترسناك نبود . ولي در عين حال جرات سخن گفتن با او را نداشتم . آهسته آهسته قدم ميزد و آن كودك را به آغوش خود ميفشرد . چنان مهربان به آن كودك نگاه ميكرد كه آرزو ميكردم در يك لحظه به جاي آن كودك بودم . آرامشي كه آن طفل در اغوش آن زن ميگرفت را ميتونستم با ذره ذره وجودم احساس كنم. آن زن كنار تخت من نشست و شروع كرد به بچه شير دادن . نگاه او كاملا به چشمان كودك خيره شده بود . در اين نگاه عمقي بود از حرفهاي ناگفته كه هيچ زباني نميتونست آنها را اقرار كنه . كلماتي از عشق زمزمه ميكرد كه در همان لحظه متولد ميشدند. به اين دنيا لبخند ميزدند و چهره جادويي خودشان را معرفي ميكردند . در اين ميان غمي هم در نگاه زن موج ميزد كه نميتونسم ماههيتش رو درك كنم . ولي از يك جدايي صحبت ميكرد كه خيلي نزديكه . آن زن شيره وجودش را با مهري خاص در كام آن كودك ميريخت و آن طفل سير و سيرتر ميشد . نگاه كنجكاو كودك دائم به اينور و آنور خيره ميشد مثل اينكه داشت محيط تازه خودش را شناسايي ميكرد . من احساس ميكردم كه اتفاق تازه اي قراره بيافته . اتفاقي كه شايد مدتها انتظارش را ميكشيدم ولي اون موقع نميتونستم ماهيتش رو درك كنم . شايد ثمره آن چيزي كه يك عمر براي يافتن آن تلاش كرده بودم قرار بود امشب به دستم برسه . ولي انتظار هيچ پيامد خاصي رو نداشتم . از آينده هيچ چيز براي من معلوم و قابل پيشبيني نبود جز انچه كه داشت اتفاق ميافتاد و به جاودانگي ميپوست . آن زن صورت بچه رو بوسيد و آن را به من داد . باورش برايم مشكل بود . آن كودك الان در دستان من بود . چقدر ورجه وورجه كردن بچه در آغوشم دلپذير بود . نگاه معصومانه او كه از جنس نگاه هاي مادرش بود در چشمان من دوخته شد . مثل اينكه چشمه اي از نور بين چشمان ما جريان داشت كه امواج آن مهري جاودانه را جابه جا ميكردند . مهري كه ابدي و ازلي هست و مردن در آن پيدا نميشد . نگران بودم كه شايد بچه در بغل من غريبي بكنه . ولي گويا آغوش من را هم مثل آغوش مادرش ميشناخت . او با هر دوي ما به يك اندازه مانوس بود و اين برايم خيلي عجيب بود . بودن آن طفل كه الان در دستان من بود آنچنان من را به وجد آورده بود كه هيچ چيزي را در اطرافم حس نميكردم . وقتي به خودم آمدم ديدم كه آن زن رفته و الان با آن بچه تنها هستم . حالا ميتونستم معني غمي كه موقع شير دادن بچه در چشمان زن بود رو بفهمم . او كودكش را براي هميشه به من سپرده بود و آن نگاه غم الود خداحافظي مادري بود كه داشت از جگر گوشه خود جدا ميشد . آن كودك در دستان من بود و من با آن كودك يكي شده بودم .
Sunday, June 12, 2005
 
آدمك هاي شهر ما

ميخواهم امشب در سكوت تنهايي خود از بغض كبوتر بسرايم
بغض كبوتري تنها كه در تنهايي شب سرود ميخواند
كبوتري در شهر آدمك ها زير يك شيرواني سرد در كنار دودكش يك شومينه
دودكشي گرم از شعله هاي انديشه كه گاه گاه زبانه ميكشد
با گرماي ملايم خود به كبوتر روحي ميدهد براي زنده ماندن
براي درد كشيدن و تداوم گريه بي پايان خود براي اينكه تنهاست
تنهاي تنها از همه آن چيزهايي كه مال آدمكهاست ولي مال او نيست
از جنس آدمكهاست ولي از جنس او نيست
در غم و شادي آدمكهاست ولي در احساسات او نيست
كبوتر تنهاست از همه ان چيزهايي كه ادمك ها براي آن گريه ميكنند و يا ميخندند
همه اون چيزهايي كه سرد سرده , به سردي شهر آدمك ها
شهري كه سكوت مرگ به آن آرامش بخشيده و خزان نگفتن در آن حرف زده
گفته هاي از مرگ يك آينه قبل از اينكه تصوير خودش را نشون داده باشه
يا مرگ يك بغض قبل از اينكه با هق هق گريه راهي براي آزاد كردن خودش پيدا كرده باشه
در شهر آدمكها همه چيز از جنس ادمكهاست و آدمكها از جنس شهرشون
هيچ چيز با هيج چيز فرق نميكنه و هيچ كس با هيچ كس
نه سرودي در آن سراييده ميشه نه آهنگي خوانده ميشه
فقط سر و صدا هست و غوغا
صداهايي كه هيچ وزن و ريتمي ندارند
هيچوقت آهنگي از روي آنها ساخته نشده
چون قوي ترين آهنگ ساز ها هم نتونستند نظمي توش پيدا كنند
صداهاي شهر آدمكها اگر چه بسياره ولي چند تا بيشتر نيست
صداي اسب تكنولوژي كه از دور دست مياد و فقط گرد و غبارش به اينجا ميرسه
صداي شاعري كه براي پول درآوردن شعر ميگه
صداي روضه خواني كه براي مرده ها آواز ميخونه
صدا فاحشه اي كه از جيغ شب هراسان شده و فرياد ميزنه
و صداي داد زدن آدمكي كه سر آدمكي ديگر فرياد ميكشه
آدمكها حرف نميزنند . اونها سر هم فرياد ميكشند
اونها سر كبوتر هم داد ميزنند
كبوتر چون از جنس اونها نيست دلش خيلي ميشكنه
خيلي بيشتر از اوني كه يك آدمك بتونه تصورش رو بكنه
آدمكها به كبوتر سنگ ميزنند .
ميخواند كبوتر رو از شهرشون بيرون كنند
ميخواند شهري داشته باشند كه كبوتري توش آواز نخونه
كبوتر دلش ميشكنه . گريه ميكنه . آرام براي خودش سرود ميخونه
سرودي كه ميدونه فقط خودش آن سرود رو ميشنوه
كبوتر خسته شده از اين همه سر و صدا
از اينهمه هياهو كه صداي او را در خودش ميكشه
اون سردش شده از بس شهر آدمكها سرده
پرش خشيكده . دلش شكسته . ميخواد پرواز كنه
ولي افسوس كه از سرما سر جاش خشك شده
شعله شومينه هم سرد شده
جز خاكستر چيزي ازش باقي نمونده
شعله هم شده از جنس شهر آدمك ها و كبوتر مرده

من برگشتم با اين شعر كه من را به دنياي گذشته ام پيوند داد . دنياي كه براي آزادي خواهم نوشت تا زماني كه امكان نوشتن باشد . از اين به بعد وبلاگ هفته اي يكبار به روز رساني ميشود . باز هم به ترجمه چرندنامه(قرآن) خواهيم پرداخت . از دوستاني كه باز هم مرا همراهي خواهند كرد بي نهايت سپاسگذارم.پنبه زن
Tuesday, September 21, 2004
 
فاحشگان الهي

امروز كه مثل هميشه از خيابان ميگذشتم طبق معمول فروشندگان زيادي را ميديدم . فروشندگان كه هر يك چيزي را در دست دارند و آن را به عرضه فروش ميگذارند . بعضي نان ميفروشند و بعضي لباس . بعضي نواي خوش موسيقي و بعضي فيلمهاي سال كه البته كپي رايت آنها رعايت نشده بود . چشمم در ميان فروشندگان ميگشت . ميديدم كه با يك جيب پر پول ميتوان هر چيزي را خريد. حتي شايد خود فروشنده هم قابل خريدن باشد. بيشتر نگاه كردم . به جمعيت مردم كه حشم وار به دنبالي موهومات خود ميگشتند . تلخي نياز را در نگاه تك تك آنها به خوبي ميمدم . تلخيي كه نشان ميداد كه تك تك آنها فروشنده ميباشند و به دنبال خريداري خوب براي كالاي خود ميگردند. در اين ميان زنان روزپي را ميديم كه به شكر دولت كريمه اسلام امروزه در بين ما فروانند . جاي محمد(ص) خالي كه روزي چند تاي از آنها را زمين بزنه و خرمسراي مبارك را گسترش بده. بگذريم . در ميان كالاهايي كه در ميان مردم ميديدم كه خيلي ارزان فروحته ميشد عشق بود و محبت . البته از آبرو اسم نميبرم چون كه ديگر با يك ريالي هم ميتوان آن را خريد . گويا همه در فروش آن مسابقه گذاشته اند . من قبلاًها تن فروشان و آناني كه آبروي خود را با پول ميفروشند بسيار موجودات پستي ميدانستم . ولي الان ميخواهم اعتراف كنم كه پست تر از آن را يافته ام . چون شخصيتهايي به نام فاحشگان الهي را كشف كرده ام . حتماً از خود ميپرسيد كه فاحشه الهي ديگه چه كوفتي هست كه تا حالا نميشناختيم . اگر كمي صبور باشيد عرض ميكنم . فاحشه الهي كسي هست كه نه براي پول بلكه براي خدا تن فروشي ميكند . لزوماً هم زن نيستند چون اصلاً ماهيت انساني ندارند كه بخواهيم آنها را در يكي از دسته مرد يا زن طبقه بندي كنيم . پيشرفت قارچ مانند تمام اديان مديون فاحشگان الهي آنهاست كه چهره كريه اديان را زينت داده اند . دين عبارت است از حقارت انسانها در مقابل موجودي عقده اي و ناراحت به نام خدا كه دشمن بشريت ميباشد. دشمني كه اگر آدمها نخواهند هيچ نيرو و تسلطي بر آنها ندارد ولي نوعي جنون مازوخيسم باعث ميشود كه تن به اسارت اين موزي و مردم آزار بدهند . فاحشگان الهي هم كساني هستند كه مبلغان بي جيره و مواجب اين خدا هستند . آنها بزرگترين خيانت را به بشريت ميكنند چون دامهاي نامحسوس اديان را دانه ميپاشند . شما در ماه محرم از خانه بيرون برويد تا جماعت فاحشگان الهي را ببينيد . ببينيد كه چلو خرشت قيمه و سكس با فاحشگان الهي چگونه خيل عذا دارن حسيني را از خانه بيرون ميكشد. سري به كليساها يزنيد و تيپ با كلاس تر و موزي تر فاحشگان الهي را در آنجا ببينيد . بقيه جاها هم همينطور . فاحشگان الهي كم نيستند و شما در دور و بر خود به فراواني آنها را پيدا ميكنيد . شخصيت آنها به حدي فريبنده هست كه وعده مهر و محبتي كه خدا ميدهد فريبنده و دروغ ميباشد . اين موجود دروغگو و پست حتي يك كلمه حرف راست هم از دهانش خارج نميشود مگر اينكه براي فريب دادن شما باشد . به شما توصيه ميكنم كه اگر دوست داريد شخصيتي لجنمال شده نداشته باشيد از فاحشگان الهي در هر اسم و لباسي كه هستند برحذر باشيد . آنها را مانند موجوداتي موزي و خطرناك در شيشه الكل نگه داريد تا نكبت آنها به ديگران سرايت نكند.
Monday, September 20, 2004
 
بازگشت پنبه زن

با درود به همه عزيزان بعد از يك وقفه نسبتاً طولاني اين وبلاگ مجدداً راه اندازي ميشود .
قرار است همچنان به كار پنبه زني خود ادامه دهيم و به دور از سايه شوم هر دين و مذهبي قدرت انسان خاكي را در زير بار نرفتن قدرت خدايان دروغين به تصوير بگشيم . انسان خاكي در عصر ما پرده ظلماني دروغي به نام خدا را شكسته از آنجايي كه با انواع بيماريهاي رواني و ضعف شخصيت در انسانهاي مذهب گرايي كه دين را پوششي براي فرار از كمبودهاي شخصيتي و عقده هاي رواني خود قرار ميدهد را شناخته است .كساني كه خالي از هرگونه ارزش انساني هستند و فقر شخصيتي خود را در وجود خدايي خيالي شادمان ميشوند.انسانهايي كه با شعار نيك خواهي جهان را به گند كشيده اند و شعارهاي گوش خراش آنها چه در مسجد چه در كليسا و چه در كنيسه به زبانهاي مختلف به گوش ميرسد . صداهاي ناموزوني كه فقط آهنگ آنها فرق ميكند و پيامي به جز مرگ شخصيت انسانها را در بر ندارد . صداهايي كه از جهل انسانها در زماني كه نميدانستند ناشي ميشود و اين ندانستن هنوز هم براي آنهايي كه نميخواهند بدانند همچنان ادامه دارد . به هر حال پنبه زن برگشت تا نغمه اين صداي ناموزون را خفه كند و سرود خوش انسانيت و انسان زيستن را با آهنگي خوش زمزمه كند.قلم پنبه زن همچنان تلخ ميباشد چون تصميم گرفته از تلخيها بنويسد و حقارتهاي كه بشر را به بند كشيده رسوا سازد . مقدم همه تلخكاماني كه اين تلخي را چشيده اند به اين وبلاگ خوش آمد ميگويم . به اميد آزادي از خدايي كه زنجير در دست دارد.


نشان همدلی و همبستگی ايرانيان

ايميل
بايگانی يادداشت ها

پاره ای از مقالات


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Designed by Afshin Zand