blog*spot
blog*spot
get rid of this ad | advertise here
--> پنبه زن

پنبه زن

دوستان وبلاگ نويس
اعتراض
ني لبك
استيكس
در مه
بابك خرمدين
عصر جديد
غروب بتان
شمر نامه
تراوشات ذهني يك معلوم الحال
اسلام و قرآن
عمانوئيل
پوچيسم
سيفون
خرافات شيعه
ابوجهل


معرفان اسلام واقعي
تروريست
Monday, June 20, 2005
 
رويايي حقيقي

آيا روياهاي ما ميتونه به حقيقت بپيونده و همينطور حقيقتي ميتونه رويا بشه ؟ الان ميخوام از رويايي صحبت كنم كه حقيقت شد . كساني اين رويا را ميخوانند و به عنوان يك قصه باورش ميكنند . ممكنه تفسيرش كنند و ازش معناهاي مختلفي بفهمند . ولي زماني رنگ حقيقت به خودش ميگيره كه تمام شخصيت هاي آن زنده بشند و مثل من با شما حرف بزنند . بگويند كه كي هستند و چه سرگذشتي بر آنها گذشته است . داستان از اينجا شروع ميشه كه يك شب پاييزي نشسته بودم و از پنجره اتاقم برگريزان پاييز را تماشا ميكردم .باد ميومد و مثل شلاق بر تن زخم خورده درختهاي پاييزي تازيانه ميزد . درختها ميرقصيدند و مثل برده هاي مطيع براي اربابشان جشن و پايكوپي ميكردند . برگهاي زرد آنها مثل قايقي سرگردان كه ديولنه وار خودش را به امواج رودخانه سپرده باشه , بي هدف به اين سو و آن سو ميرفتند . باد پاييزي زوزوه ميكشيد و روياها را با خودش مياورد . روياهايي كه ميامدند تا حقيقتي را خلق كنند . با اينكه هوا سرد بود ولي شعله شومينه چنان با قدرت زبانه ميكشيد كه مطمئن بودم هيچ سرمايي بر آن پيروز نخواهد شد . باد بيرحمانه در و پنجره اتاقم را ميكوبيد ولي چنان محكم بسته بود كه نا اميد از باز كردن آن بازميگشت . انتظار هيچ مهماني را نداشتم . حتي تحمل ديدن نزديك ترين دوستانم را هم نداشتم . آنهايي كه زماني تنهايي هاي من را پر ميكردند الان شده بودند برايم سوهان روح. كساني كه هميشه انتظار آمدن آنها را ميكشيدم الان شده بودند فرشته عذاب . فقط تنهايي را دوست داشتم . تنهايي مي امد و برايم حرف ميزد . آرامشي مطلق را زمزمه ميكرد . آرامشي كه ابدي و ازلي بود و بيشتر از هر چيز ديگر در اين دنيا قدمت داشت . پيامبرها همه صحبت از خدايي ميكردند كه ابدي و ازليه و همه چيز را خلق كرده . ولي من تنهايي را آن خداي ابدي و ازلي ميدانم . خدايي كه در آغوش مهربان خود براي هر كسي جايي داره . چه كسي بيشتر از تنهايي با هر يك از ما صميمي بوده ؟ چه كسي بيشتر از او حرفهاي ما را گوش داده ؟ چه كسي بيشتر با ما وقت گذاشته و دلتنگي هاي ما را تحمل كرده ؟ اگر تنهايي خدا نيست پس چه كسي غير از او خداست ؟ شايد ما دلتنگي هايي كه داريم را محصول تنهايي بدانيم و او را مقصر بدانيم . ولي دلتنگي تنها فرار ما از حقايقيست كه در تنهايي هاي ما حامله شده و نميخواهيم وجود اين كودكان ناخواسته را باور كنيم . آنهايي كه كودكان ناخواسته كه زاييده عشقي هوس آميزشان بوده اند را دوست دارند و به يادگار روزهاي عاشق بودن خود آنها را حفظ ميكنند ميتوانند تنهايي را هم دوست داشته باشند . ولي براي بعضي تنهايي تقطه فرار از آن حقيقتيست كه اگر چه از خون و جنس آنهاست ولي پذيرفتني و خواستني نيست چون كه زمان خلق ان بي آبرو و گناهكار بوده اند . صحنه هايي كه در ذهن من بود چنان صورت واقعي به خود گرفته بودند كه داشتم انها را در اتاقم ميديدم . مثل اين بود كه با من هستند بدون اينكه بخواهند من را از تنها بودن خود جدا كنند . آنها مخلوقاتي بودند از جنس تنهايي . در اين ميان زني آمد كه كودكي در بغل داشت . مانند يك شبه در اتاقم ظاهر شد بدون اينكه بخواهد از در بسته اتاقم عبور كند . موهاي سياه بلندي داشت كه تا نزديك كمرش آمده بود . موهايي كه به نظر ميامد هر رشته آن به جايي از دنيا وصل شده بود تا از سقوط و افتادن ان جلوگيري كند . چشمهاي مشكي و كشيده اش مثل شيشه برق ميزدند . نميتونستم مستقيما در چشماش نگاه كنم . نگاه كردن تو چشماش جرات خاصي ميخواست چون مثل يك حفره سياه همه چيز را به طرف خودش ميكشيد . گونه هاي فرو رفته و استخواني اش يك جور عمق خواستي را در چهره اش ايجاد كرده بود . عمقي كه در چهره شاهزاده خانوم هاي قصه ها بود و كسي جرات شنا كردن در اين عمق را نميافت . لبهايش از جنس آتش بودند . آتشي از جنس عشق . آتشي گرم و سوزان كه اتاقم را گرمتر ميكرد . از همه خواستني تر كودكي بود كه در آغوش داشت . كودكي كه در يك قنداقه سفيد پيچيده شده و آرام خوابيده بود . آرامشي كه آن كودك داشت برايم خيلي جالب و خواستني بود . مثل اين بود كه در آغوش آن زن احساس هيچ ترسي نميكرد . چهره كودك نشان ميداد كه يك بچه عادي مثل بقيه بچه ها نيست . با اينكه معصوميت كودكانه در چهره اش ديده ميشد ولي يك جور بزرگي و اقتدار هم در او ميديم . از اونجور بچه هايي بود كه نميتونستي به عنوان يك طفل به او نگاه كني . دستان او انچنان با قدرت و اقتدار گره خورده بود كه ميگفت آينده در دستان من است و آن را عوض خواهم كرد . شايد آن زن يك شاهزاده خانوم و ان كودك بچه پادشاه قدرتمندي بود كه الان گذرشون به اينجا كشيده شده بود . ميخواستم از او بپرسم ولي ميترسيدم كه نكنه زبان ما را بلد نباشه . به نظر نميومد براي اداي مفاهيم خود نياز به صحبت كردن داشته باشه . تمام وجود او و حركاتش فراي هر گفتگويي با من حرف ميزدند . ميخواستم كه از او اسمش را بپرسم . ولي شك داشتم كه اسمي داشته باشه . ازش نميترسيدم چون اصلا ترسناك نبود . ولي در عين حال جرات سخن گفتن با او را نداشتم . آهسته آهسته قدم ميزد و آن كودك را به آغوش خود ميفشرد . چنان مهربان به آن كودك نگاه ميكرد كه آرزو ميكردم در يك لحظه به جاي آن كودك بودم . آرامشي كه آن طفل در اغوش آن زن ميگرفت را ميتونستم با ذره ذره وجودم احساس كنم. آن زن كنار تخت من نشست و شروع كرد به بچه شير دادن . نگاه او كاملا به چشمان كودك خيره شده بود . در اين نگاه عمقي بود از حرفهاي ناگفته كه هيچ زباني نميتونست آنها را اقرار كنه . كلماتي از عشق زمزمه ميكرد كه در همان لحظه متولد ميشدند. به اين دنيا لبخند ميزدند و چهره جادويي خودشان را معرفي ميكردند . در اين ميان غمي هم در نگاه زن موج ميزد كه نميتونسم ماههيتش رو درك كنم . ولي از يك جدايي صحبت ميكرد كه خيلي نزديكه . آن زن شيره وجودش را با مهري خاص در كام آن كودك ميريخت و آن طفل سير و سيرتر ميشد . نگاه كنجكاو كودك دائم به اينور و آنور خيره ميشد مثل اينكه داشت محيط تازه خودش را شناسايي ميكرد . من احساس ميكردم كه اتفاق تازه اي قراره بيافته . اتفاقي كه شايد مدتها انتظارش را ميكشيدم ولي اون موقع نميتونستم ماهيتش رو درك كنم . شايد ثمره آن چيزي كه يك عمر براي يافتن آن تلاش كرده بودم قرار بود امشب به دستم برسه . ولي انتظار هيچ پيامد خاصي رو نداشتم . از آينده هيچ چيز براي من معلوم و قابل پيشبيني نبود جز انچه كه داشت اتفاق ميافتاد و به جاودانگي ميپوست . آن زن صورت بچه رو بوسيد و آن را به من داد . باورش برايم مشكل بود . آن كودك الان در دستان من بود . چقدر ورجه وورجه كردن بچه در آغوشم دلپذير بود . نگاه معصومانه او كه از جنس نگاه هاي مادرش بود در چشمان من دوخته شد . مثل اينكه چشمه اي از نور بين چشمان ما جريان داشت كه امواج آن مهري جاودانه را جابه جا ميكردند . مهري كه ابدي و ازلي هست و مردن در آن پيدا نميشد . نگران بودم كه شايد بچه در بغل من غريبي بكنه . ولي گويا آغوش من را هم مثل آغوش مادرش ميشناخت . او با هر دوي ما به يك اندازه مانوس بود و اين برايم خيلي عجيب بود . بودن آن طفل كه الان در دستان من بود آنچنان من را به وجد آورده بود كه هيچ چيزي را در اطرافم حس نميكردم . وقتي به خودم آمدم ديدم كه آن زن رفته و الان با آن بچه تنها هستم . حالا ميتونستم معني غمي كه موقع شير دادن بچه در چشمان زن بود رو بفهمم . او كودكش را براي هميشه به من سپرده بود و آن نگاه غم الود خداحافظي مادري بود كه داشت از جگر گوشه خود جدا ميشد . آن كودك در دستان من بود و من با آن كودك يكي شده بودم .
Sunday, June 12, 2005
 
آدمك هاي شهر ما

ميخواهم امشب در سكوت تنهايي خود از بغض كبوتر بسرايم
بغض كبوتري تنها كه در تنهايي شب سرود ميخواند
كبوتري در شهر آدمك ها زير يك شيرواني سرد در كنار دودكش يك شومينه
دودكشي گرم از شعله هاي انديشه كه گاه گاه زبانه ميكشد
با گرماي ملايم خود به كبوتر روحي ميدهد براي زنده ماندن
براي درد كشيدن و تداوم گريه بي پايان خود براي اينكه تنهاست
تنهاي تنها از همه آن چيزهايي كه مال آدمكهاست ولي مال او نيست
از جنس آدمكهاست ولي از جنس او نيست
در غم و شادي آدمكهاست ولي در احساسات او نيست
كبوتر تنهاست از همه ان چيزهايي كه ادمك ها براي آن گريه ميكنند و يا ميخندند
همه اون چيزهايي كه سرد سرده , به سردي شهر آدمك ها
شهري كه سكوت مرگ به آن آرامش بخشيده و خزان نگفتن در آن حرف زده
گفته هاي از مرگ يك آينه قبل از اينكه تصوير خودش را نشون داده باشه
يا مرگ يك بغض قبل از اينكه با هق هق گريه راهي براي آزاد كردن خودش پيدا كرده باشه
در شهر آدمكها همه چيز از جنس ادمكهاست و آدمكها از جنس شهرشون
هيچ چيز با هيج چيز فرق نميكنه و هيچ كس با هيچ كس
نه سرودي در آن سراييده ميشه نه آهنگي خوانده ميشه
فقط سر و صدا هست و غوغا
صداهايي كه هيچ وزن و ريتمي ندارند
هيچوقت آهنگي از روي آنها ساخته نشده
چون قوي ترين آهنگ ساز ها هم نتونستند نظمي توش پيدا كنند
صداهاي شهر آدمكها اگر چه بسياره ولي چند تا بيشتر نيست
صداي اسب تكنولوژي كه از دور دست مياد و فقط گرد و غبارش به اينجا ميرسه
صداي شاعري كه براي پول درآوردن شعر ميگه
صداي روضه خواني كه براي مرده ها آواز ميخونه
صدا فاحشه اي كه از جيغ شب هراسان شده و فرياد ميزنه
و صداي داد زدن آدمكي كه سر آدمكي ديگر فرياد ميكشه
آدمكها حرف نميزنند . اونها سر هم فرياد ميكشند
اونها سر كبوتر هم داد ميزنند
كبوتر چون از جنس اونها نيست دلش خيلي ميشكنه
خيلي بيشتر از اوني كه يك آدمك بتونه تصورش رو بكنه
آدمكها به كبوتر سنگ ميزنند .
ميخواند كبوتر رو از شهرشون بيرون كنند
ميخواند شهري داشته باشند كه كبوتري توش آواز نخونه
كبوتر دلش ميشكنه . گريه ميكنه . آرام براي خودش سرود ميخونه
سرودي كه ميدونه فقط خودش آن سرود رو ميشنوه
كبوتر خسته شده از اين همه سر و صدا
از اينهمه هياهو كه صداي او را در خودش ميكشه
اون سردش شده از بس شهر آدمكها سرده
پرش خشيكده . دلش شكسته . ميخواد پرواز كنه
ولي افسوس كه از سرما سر جاش خشك شده
شعله شومينه هم سرد شده
جز خاكستر چيزي ازش باقي نمونده
شعله هم شده از جنس شهر آدمك ها و كبوتر مرده

من برگشتم با اين شعر كه من را به دنياي گذشته ام پيوند داد . دنياي كه براي آزادي خواهم نوشت تا زماني كه امكان نوشتن باشد . از اين به بعد وبلاگ هفته اي يكبار به روز رساني ميشود . باز هم به ترجمه چرندنامه(قرآن) خواهيم پرداخت . از دوستاني كه باز هم مرا همراهي خواهند كرد بي نهايت سپاسگذارم.پنبه زن


نشان همدلی و همبستگی ايرانيان

ايميل
بايگانی يادداشت ها

پاره ای از مقالات


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Designed by Afshin Zand